با انگشت روی شیشه بخار گرفته اسم حمید را نوشت ... لبخند محزونی زد و چشمهایش را بست ... قبلا فکر می کرد یک روز هم نمی تواند بدون حمید زندگی کند ولی حالا ... یک ماه از ناپدید شدن حمید می گذاشت و او به راحتی به زندگیش ادامه می داد.
سرش را به شیشه ماشین چسباند و به خیابان های تاریک نگاه کرد ... یعنی دیگه دوستش ندارم ... چرا دلم برا بابا تنگ نمی شه ... حرفهای ناگفته ای در مغزش رژه می رفت..........
قبلا دوست نداشت صدای این حرفها را بشنود ولی حالا به وضوح فریادشان را می شنید ... بابا به چه حقی کل زندگیمون رو فروخت ... چرا به کسی که نمی شناخت اعتماد کرد ... می خواست به خاطر ما سرمایه گذاری کنه ، پس چرا چیزی بهمون نگفت ... ما که زندگیمون خوب بود ... اگه ازم می پرسید بیشتر می خوای ، می گفتم ... می گفتم ... خب اون موقع دلم ماشین مدل بالاتر می خواست ... شاید منم طمع می کردمو می گفتم فکر خوبیه ... اه ... اه ... کاش ازم می پرسید ... کاش تو اون حماقت شریک بودم ، حداقل الان کمتر دلم می سوخت ... خدا لعنتت کنه مهرداد ... تا آخر عمرم نمی بخشمت ... کاش یه مدرک ازش داشتم یا حداقل صدای ضبط شدش رو ، کاش اون ساختمون وکلا قلابی نبود و یه ردی از شاپور پیدا می کردم ... اون موقع می تونستم دردمو به یکی بگم ... بگم اون مهرداد لعنتی تمام دارو ندارمون رو بالا کشیده ... آخه کی ممکنه حرفهامو باور کنه ... مهرداد سهرابی ... معتمد محل ... بازاری سرشناس ...
سرش را میان دستانش گرفت و فشار داد ، می خواست صداها را نشنود ... یکسال تمام این حرفها را در ذهنش پس می زد ولی حالا با رفتن حمید گاهی به خودش حق می داد که این طور فکر کند ... اگر حماقت حمید نبود کاری از دست مهرداد بر نمی آمد ... حمید ... حمید هر وقت کم می آورد فرار می کرد ... زمانی که پانته آ ترکش کرد هم فرار کرد ... همیشه وقتی نیاز بود که برای داشته هایش بجنگد فرار می کرد ... جایگاه حمید در نظرش نزول کرده بود ... احساس خوبی نداشت ... مثل کودکی که درخیابانی شلوغ دست پدرش را رها کند ... سرگردان بود ... از این بی پناهی می ترسید. چراغ قرمز شد و ماشین ایستاد ، به رنگ قرمز چراغ خیره شد. یکسال بود که در منجلابی به اسم زندگی دست و پا می زدند. هیچ چیز سر جایش نبود.کوکب و پانیذ مرتب باهم مشاجره داشتند. پانیذ آن دختر ساده و معصوم سابق نبود ، گاهی چنان گستاخانه با کوکب حرف می زد که او شرمنده می شد. چقدر خسته بود. دوست داشت با صدای بلند فریاد بزند. ماشین دوباره حرکت کرد. زهر خندی زد. حسن مسیر طولانی خانه اشان این بود که هر چقدر دلش می خواست فکر می کرد ، بدون اینکه دغدغه این را داشته باشد که کسی مزاحمش می شود. بی حوصله به اسم حمید روی شیشه نگاه کرد با انگشتش آن را پاک کرد. هنوز هم حمید را دوست داشت ، ولی احساسش مثل گذشته نبود ... نمی توانست مثل قبل به او ، به چشم تکیه گاه نگاه کند.
ماشین در خیابانشان پیچید. به ساعت نگاه کرد ... ده و نیم ... دیرتر از همیشه برگشته بود. ماشین ایستاد. بازهم آن پسره ی معتاد جلوی خانه بود. با عصبانیت از ماشین پیاده شد و به سمت در رفت. به سرعت کلیدش را در قفل چرخاند ولی قبل از اینکه وارد خانه شود. پسره ی مزاحم راهش را سد کرد.
با صدایی که از خشم می لرزید گفت :
- برو کنار
- خوشگله یه نظر به ما کنی راه دوری نمی ره آ
- گفتم برو کنار
- نمیرم ... می خوام ببینم چه غلطی می کنی ؟
دسته کیفش را محکم فشرد. سیاوش شیفت شب بود. کوکب و پانیذ هم تنها بودند ... اگه درو هل بده بیاد بالا چیکار کنم ... نفسش را با حرص بیرون داد و سعی کرد منطقی با او برخورد کند.
- ببینید آقای محترم ، الان دیر وقته ... خانوادمم نگرانم هستن ... لطفا بیاید کنار
پسر ابروهایش را بالا برد و سوتی زد.
- ایول ، چه لفظ قلم حرف می زنی ... نکنه دیپلمم داری ؟
عصبی دندانهایش را روی هم فشار داد و به چهره آفتاب سوخته پسر خیره شد. همیشه روزهایی که سیاوش نبود سر و کله اش پیدا می شد.
- بیا کنار ، وگرنه به پدرم می گم دمار از روزگارت در آره
پسر لبخندی به پهنای صورتش زد و دندانهای زرد و کج و کوله اش را نمایان کرد .
- اوه ، اوه ، اوه ... چه توپ پری داری ... اول باباتو هر قبرستونی که رفته پیدا کن ، بعد واسه من قیافه بگیر... آمارشو دارم ... یه ماهه خونه نیومده
اخم کرد و عصبی چند قدم عقب رفت. بیشترچراغ های خیابان سوخته بود و با نور چراغ سر در خانه ها نمی توانست بیشتر از چند متر آن طرف تر را ببیند. عابرهایی هم که می گذشتند قیافه های خلاف تری نسبت به پسر داشتند و می ترسید از آنها کمک بخواهد.
تکان خورد و به پسر که مقابلش ایستاده بود نگاه کرد. عقب رفت و گوشیش را در آورد.
- اگه از سر رام کنار نری به پلیس زنگ می زنم
پسر با حرکتی سریع مچ دستش را گرفت و فشار داد. تقلا کرد تا دستش را آزاد کند ولی زورش به او نمی رسید.
- جوجه ، برا من ادای آرتیستا رو در نیار ... اگه به پلیسم زنگ بزنی تا موقعی که اونها بدادت برسن من درسته قورتت دادم
بغض کرد ... مچ دستش می سوخت ... خیابان تاریک بود وهیچ کدام از عابرها هم به او اهمیتی نمی دادند .در طول روز چندین بار در خیابانشان دعوا می شد و به دیدن این صحنه ها عادت داشتند. سعی کرد محکم باشد. با نفرت به پسر نگاه کرد و دستش را کشید ... بی فایده بود زورش به این گوریل نمی رسید ... اشکش پایین آمد. لبهایش می لرزید ... بدنش یخ شده بود ... با التماس نگاهش کرد ... پسر چاقویش را از جیب در آورد و روی صورت او گذاشت. سردی لبه فلزی چاقو تنش را لرزاند ... هیچ وقت اینقدر احساس بی کسی نکرده بود. اشکهای داغش روی لبه چاقو سر می خوردند. پسر سرش را نزدیک صورتش آورد. با نفرت سرش را برگرداند و برای آزاد کردن مچش تقلا کرد. پسر بی توجه به او آهسته در گوشش گفت :
- یه بار دیگه این بچه ژیگوله رو ببینم شب میاد خونتون نفله اش می کنم ، صورت تیتیش مامانی تو رو هم خط خطی می کنم ... حالیته
دست از تلاش بی فایده برداشت. بدنش به شدت می لرزید. تند نفس می کشید. با ترس سرش را تکان داد.
- چند روز دیگه هم ننه ام رو می رفستم خواسگاری ... غیر بله نشنوفم ... افتاد؟
با نفرت باز هم سرش را تکان داد. پسردستش را رها کرد ، چاقو را از روی گونه اش برداشت و عقب رفت. با چشمهای ریزش شیفته به پارمین نگاه کرد.
- خیلی خاطر تو می خوام
بعد به چند پسر انتهای خیابان اشاره کرد.
- اون کره خرها رو هم می بینی ... نوچه هامن ... دست از پا خطا کنی ... لاپورتت و می دن ... شیر فهم شد ؟
دستش را روی گونه اش فشار داد. لبه چاقو کمی خراشش داده بود. بغض به گلویش چنگ می انداخت. نمی توانست حرفی بزند. با تمام وجودش احساس ضعف می کرد.
- راستی اسم غلامتم اسی کاردی ... تکرار کن
اسی دستش را کنار گوشش گذاشت و منتظر به او نگاه کرد. به زور بغضش را قورت داد و با صدایی لرزان و آهسته گفت :
- اسی
اسی اخمهایش در هم گره خورد و داد زد.
- کشمشم دم داره ... کاملشو بگو ... کلی واسه این کاردی بودن جون کندم
بغضش شکست و شروع به گریه کرد.
- اسی ...
با صدای بلند تری گریه کرد.
- کاردی ... اسی کاردی
اسی دلش سوخت ، سرش را پایین انداخت و از سر راه او کنار رفت. پارمین کیفش را در بغل گرفت و به سرعت وارد خانه شد. در را به شدت پشت سرش بست ، نفسش بالا نمی آمد . قفسه سینه اش به سرعت بالا و پایین می رفت. به پله ها نگاه کرد و با عجله از آنها بالا رفت. یکدفعه پایش پیچ خورد و محکم روی لبه تیز پله افتاد. صدای آخش بلند شد .صورتش را میان دستانش پوشاند و گریه کرد. از خودش از حمید از مهرداد ... از همه شاکی بود. کمرش درد می کرد به زحمت بلند شد و پله ها را بالا رفت. بدنش را به چارچوب در تکیه داد وآن را باز کرد. صدای داد و بیداد کوکب از اتاق می آمد.
- این کارا چیه تو داری انجام می دی؟ کم بدبختی دارم باید از دست بی فکری های تو هم حرص بخورم ... یکم به کارایی که انجام می دی فکر کن ... می دونی اگه ناظمتون ندیده بودت ، ممکن بود چه بلایی سرت بیاد
در اتاق را باز کرد. پانیذ گوشه اتاق زانوهایش را بغل کرده بود و گریه می کرد کوکب هم عصبانی نفس نفس می زد.
- سلام عمه ... اینجا چه خبره ؟
کوکب بی توجه به چشمان خیس او از اتاق بیرون رفت و گفت :
- از پانیذ خانم بپرس چه دسته گلی آب داده
در اتاق بسته شد. کمرش درد می کرد ، به سختی کنار دیوار نشست.
- چی کار کردی ؟
پانیذ جوابی نداد.
- با توام ... می گم باز چیکار کردی که عمه عصبانی شده ؟
پانیذ با دلخوری از جایش بلند شد و گفت :
- به تو هم باید جواب پس بدم
با دهانی نیمه باز به پانیذ نگاه کرد. پانیذ سرش را پایین انداخت و از اتاق بیرون رفت. دوباره صدای فریاد کوکب بلند شد.
- فقط یه بار دیگه مدرسه ات منو بخواد ... ببین اونوقت چی کارت می کنم
پانیذ با صدای بلندی گفت :
- تو فقط عمه امی ... مامان و بابام نیستی که داری واسه من تعیین تکلیف می کنی
هر دو ساکت شدند. چند لحظه بعد کوکب با لحنی محزون گفت :
- پانیذ ... خیلی بی چشم و رویی ... بذار بابات بیاد ، تکلیفتو روشن می کنم
صدای خنده پانیذ آمد.
- اگه بابا رو پیدا کردی سلام منم بهش برسون ...
با تمام وجودش اشک می ریخت. دستش را جلوی دهانش گرفت تا صدای هق هق گریه اش بلند نشود.
نفس راحتی کشید و به سمت رختکن رفت.
- خانم فکور
به عقب برگشت. رستمی روبه رویش ایستاد.
- می شه امشب برسونمتون؟
با تعجب به او خیره شد.
- ممنون راننده می رسونم ، مزاحم شما نمی شم
رستمی لبخندی زد.
- ایرادی داره اگه امشب من رانندتون باشم
نگاهش به توکلی افتاد که با لبخند به آنها خیره شده بود. دوست نداشت کسی متوجه شرایط زندگیش شود.
- نه ایرادی نداره ولی من نمی خوام الان خونه برم
رستمی دستی در موهایش کشید.
- خب هر جا که می خواید برید من می رسونمتون
از طرز نگاه رستمی و لبخند توکلی تا حدودی حدس زد ماجرا از چه قرار است. به دروغ گفت :
- حقیقتش می خوام برم پیش نامزدم ... باهم بریم خونه
رستمی با چشمهای گرد شده به او نگاه کرد. کمی بعد نگاهش روی دست چپ پارمین سر خورد. انگشتری در دست او نبود.
- هر طور راحتید ... تا فردا خدافظ
لبخندی زد.
- خدافظ
به رختکن رفت . شالش را در آورد و کلافه دکمه های بلوزش را باز کرد. نگاهی به ساعتش کرد ... ساعت ده بود ... یاد دیشب و مزاحمت اسی افتاد . گوشیش را در آورد ... مطمئن نبود کار درستی انجام می دهد یا نه ... چشمهایش را بست و دکمه اتصال را فشرد. از صبح به این موضوع فکر می کرد و این بهترین کار بود. چندبار بوق خورد و تماس قطع شد. دوباره شماره را گرفت. با دست آزادش بلوز را کامل در آورد و تاپش را نیمه پوشید. صدای بم سیاوش در گوشی پیچید.
- بله ... بفرمایید
تا حالا به سیاوش زنگ نزده بود.
- سلام آقا سیاوش ... پارمینم
سیاوش چند لحظه مکث کرد و گفت :
- سلام ... حالت خوبه ... اتفاقی افتاده ؟
- ممنون خوبم ... اتفاق خاصی نیفتاده ، فقط اون مزاحمه بود که عمه در موردش باهاتون صحبت کرد
- دوباره مزاحمت شده
به تصویرش در آینه نگاه کرد.
- بله ... دیشب با چاقو تهدیدم کرد
- چقدر از کارت مونده
- تموم شده ... دارم آماده می شم برم خونه
- خب من یه ساعت دیگه شیفتم تمام می شه ... می تونی صبر کنی بیام دنبالت
- اینجا لوکیشن فیلم برداریه ... الانم همه دارن می رن ... نمی تونم اینجا بمونم ... اشکالی نداره بیام بیمارستان
- نه اشکال که نداره ... پس با آژانس بیا دیر وقته
لبخند محوی روی لبش نشست.
- باشه ، می بخشید که مزاحمتون شدم ... خدافظ
- بخشیدم ... خدافظ
به گوشیش خیره شد. احساس دوگانه ای داشت. از سیاوشی که همیشه به او نیش و کنایه می زد کمک خواسته بود. نفس عمیقی کشید. چاره دیگری نداشت. لباسش را عوض کرد و از رختکن خارج شد.
دستی تکانش می داد. به سختی چشمهایش را باز کرد.
- پارمین
صدای سیاوش در سرش پیچید. سریع چشمهایش را باز کرد و از جایش بلند شد. سیاوش لبخندی زد و کنارش ایستاد.
- خوبی ؟
دستی به صورت پف کرده اش کشید و سرش را تکان داد.
- سلام ... آره خوبم
سیاوش کیفش را برداشت و به در خروجی اشاره کرد.
- این پسره حرف حسابش چیه ؟
آرام در کنار سیاوش قدم بر می داشت. خجالت می کشید حقیقت را به او بگوید. خواستگاری پسری مثل اسی مایه ی شرمندگی بود.
- می گه ... می گه چرا دیر وقت میرم خونه
پرسنل بیمارستان با کنجکاوی نگاهش می کردند. سیاوش ابروهایش را بالا برد و با لبخند گفت :
- مطمئنی دلیلش همینه ... من فکر می کردم پای قلب تیر خورده وسطه
برخلاف همیشه ناراحت نشد. دوست داشت با کسی دردودل کند.
- گفت چند روز دیگه مادرش رو می فرسته واسه خواستگاری
سیاوش چهره اش درهم رفت. در ورودی را برای او باز کرد.
- چیز دیگه ای هم گفت
به چشمهای منتظر سیاوش نگاه کرد.
- گفت اگه یه بار دیگه تو رو ببینه ... یه بلایی سر جفتمون میاره
سیاوش با عصبانیت چشمهایش را چرخاند.
- اون حیفه نون واسه من خط و نشون می کشه
اخمهای سیاوش در هم گره خورد. به ماشین رسیدند. سیاوش دزدگیر را زد و هر دو سوار شدند.
- اذیتت که نکرد؟
چیزی نگفت. سرش را به صندلی تکیه داد. از دیروز منتظر بود کسی این سوال را از او بپرسد. سیاوش با فکی منقبض گفت :
- اذیتت کرد
به جای جواب قطره های بی صدای اشک از چشمانش جاری شد. سیاوش به سمت او چرخید.
- چیکار کرده پارمین
چیزی نگفت.
- د حرف بزن داری دیوونم می کنی
در چشمهای طوسی سیاوش نگرانی موج می زد. صدای گریه اش بلند شد.
- جلو در خونمون ایستاد و نذاشت برم تو ... بعدش چاقوش و گذاشت رو صورتم و تهدیدم کرد
صورتش را میان دستانش پوشاند.
- مچ دستم و گرفته بود و می گفت نمی تونم هیچ غلطی بکنم
سیاوش با حرص روی فرمان کوبید. با صدایی که رگه هایی از خشم در آن موج می زد گفت :
- گریه نکن
گریه اش بند نمی آمد. سیاوش عصبی دستهایش را در دست گرفت و از روی صورتش پایین آورد.
- گفتم گریه نکن
بهت زده به دستهایش نگاه کرد. نگاه سیاوش هم به دستهای لرزان او افتاد. دستهای پارمین را محکم میان دستانش فشرد.
- دوست ندارم اشکات و ببینم
از رفتارغیر منتظره سیاوش شوکه شد و اشکهایش بند آمد. بی هیچ حرفی به او نگاه می کرد. سیاوش انگشتش را زیر چشم او کشید و با لحن بدجنسی گفت :
- چند بار بگم این ها رو به صورتت نمال ... زشت ترمی شی
به خودش آمد و خواست دستش را از دستهای سیاوش بیرون بکشد که سیاوش مانعش شد.
- چرا از با من بودن می ترسی ؟
سرش را پایین آورد.
- چرا فکر می کنی ازت می ترسم ؟
- سوال و با سوال جواب نمی دن
- من ازت نمی ترسم
- حتما از شجاعتت که الان تو چشمهام نگاه نمی کنی
سرش را بالا آورد و به چشمهای او نگاه کرد. چند لحظه خیره به هم نگاه می کردند. سیاوش دستهایش را رها کرد و نگاهش را دزدید.
- گفتم نگام کن ... نگفتم دیگه بیا بخورم
پارمین با شرم لبخندی زد و به خیابان خیره شد. سیاوش ماشین را روشن کرد.
- حال پسره رو می گیرم ... راستی اسمش چیه ؟
با یادآوری اسمش زهر خندی زد.
- اسی ... اسی کاردی
سیاوش زیر چشمی نگاهی به پارمین کرد.
- کاردی ... پس طرف خلافش سنگینه
چیزی نگفت. سیاوش لحنش جدی شد.
- کسی حق نداره اشکت و در بیاره
با تعجب به سیاوش نگاه کرد. سیاوش دوباره بدجنس شد و ادامه داد.
- البته به جز من
شنیدن این حرفها از زبان سیاوش باور نکردنی بود. مدتی بدون پلک زدن به نیم رخ سیاوش خیره شد. سیاوش نگاهش کرد و با لبخندی تمسخر کننده گفت :
- من نسبت به همه ی دخترها همین حس ودارم ... به نفع خودت تعبیرش نکن
رویش را برگرداند و به ماشینهایی که از کنارشان می گذشت خیره شد. چقدر داشتن حامی لذت بخش بود ، حتی اگر مثل سیاوش زبان گزنده داشته باشد.
- حالا چیکار کنیم؟
سیاوش به اسی نگاه کرد و با لحنی تحقیر کننده گفت :
- به خاطر این مردنی رنگت عین گچ شده
از ماشین پیاده شد. پارمین در حالی که صدایش می لرزید گفت :
- ممکنه بلایی سرت بیاره ... چاقو داره
سیاوش لبخندی زد وبی توجه به حرف او در را بست. با چشم سیاوش را دنبال می کرد. اسی چند قدم به سمت او آمد و مشغول صحبت شدند. ناگهان اسی چاقو را در آورد و به او حمله کرد. چند نفر دیگر هم که ازنوچه های اسی بودند به کمکش آمدند. با چشمهایی از حدقه در آمده به آنها نگاه می کرد که صدای آژیر پلیس بلند شد. به سرعت چند مامور اسی و نوچه هایش را دستگیر کردند. گیج و منگ به روبه رویش خیره شده بود که سیاوش در ماشین را باز کرد.
- شهر در امن و امانه ... پایین نمیای ؟
از ماشین پیاده شد و روبه روی او ایستاد. سرتا پای سیاوش را از نظر گذراند.
- چیزیت نشده ... حالت خوبه؟
سیاوش لبخندی زد و دستش را روی شانه ی پارمین گذاشت.
- فعلا خوبم
از تماس دست سیاوش احساس خوبی پیدا کرد ، مثل همان حسی که قبلا نسبت به حمید داشت... حس امنیت ... کنجکاو به چشمان سیاوش خیره شد.
- پلیس و کی خبر کرد؟
سیاوش دسته ای از موهای پارمین را که نامنظم بیرون زده بود زیر شال قرار داد.
- وقتی جریان و بهم گفتی ، به دوستم که افسر آگاهیه زنگ زدم و آدرس خونتون و دادم ... بعد هم قرار شد یه کاری کنم که دلیل برای دستگیر کردنش داشته باشن
با نگاهی قدرشناسانه گفت :
- واقعا ازت ممنونم
سیاوش سرش را تکان داد و گفت :
- می دونم ... اگه سوال دیگه ای نداری بریم تو ... خیلی خسته ام
چیزی نگفت و به سمت درقدمی برداشت که سیاوش دستش را دور شانه او حلقه کرد بدنش لرزید ولی عکس العملی نشان نداد و همراه سیاوش به سمت در رفت . به هیچ پسری اجازه نمیداد اینقدر به او نزدیک شود اما سیاوش ... نگاهی به چهره بی تفاوت سیاوش کرد. برای خودش هم عجیب بود ، زیادی جلوی سیاوش کوتاه می آمد.
- عزیزم امیدوارم سال خوبی داشته باشی ... اینم یه عیدی ناقابله
لبخندی زد و پاکت را گرفت.
- ممنونم
عابدی پاکت دیگری را از کیفش در آورد.
- اینم حقوق این دوماه ... راستش با همه عوامل آخر کارحساب می کنم فقط به نقش اولها هر دوماه یا سه ماه یکبار حقوقشون و می دم
چشمکی زد و ادامه داد.
- باید هواتون و داشته باشیم ... سریال رو شماها می چرخه
با خوشحالی پاکت دوم را گرفت و تشکر کرد. عوامل در حال خداحافظی بودند. به رختکن رفت و با ذوق پاکت را باز کرد. از دیدن تراولها شوکه شد. لبخند بزرگی صورتش را پوشاند و با خوشحالی شروع به شمردن کرد. در پاکت حقوقش بیست و پنج تا و در پاکت عیدی پنج تا تراول صد هزارتومانی بود. به تصویرش در آینه خیره شد و زیر لب گفت :
- بالاخره تو هم یه بازیگر شدی
باید برای پانیذ و کوکب خرید می کرد، تا عید فرصت زیادی نداشت. تراول ها را مثل شی قیمتی در کیفش گذاشت.
تمام طول راه صورت کوکب و پانیذ را تصور می کرد که چقدر از این خبر خوشحال می شوند. برخلاف همیشه که فکر می کرد مسیر خانه اشان طولانی است. این بار اصلا متوجه گذر زمان نشد.
با احتیاط از پله ها بالا رفت ، نمی خواست با افتادن از روی آنها ، شادیش را زایل کند. هنوز کمر درد بار قبل را فراموش نکرده بود.
جلوی در خانه یک جفت کفش زنانه بود که نمی شناخت. کلیدش را در آورد و در را باز کرد. شهره که روبه روی در نشسته بود با دیدن او به سمتش آمد.
- سلام عروس گلم ... خسته نباشی خانم
برخلاف همیشه این بار با شنیدن کلمه عروس ، حس خوبی زیر پوستش دوید.
- سلام شهره جون ... شما خوبید
شهره محکم پارمین را بغل کرد وبوسید.
- نمی دونی چقدر دلم براتون تنگ شده بود
کیفش را کنار در گذاشت و به شهره تعارف کرد که بنشیند.
- از سارا چه خبر؟... حالش خوب بود ؟
شهره آهی کشید و روی زمین نشست.
- خودش می گه خوبه ... ولی مگه می شه کسی دلش واسه خانوادش تنگ نشه ... اینطوری می گفت من غصه نخورم ... خدا رو شکر شوهرش مرد فهمیده ای خیلی هواش و داره ... اگه شوهرش خوب نبود طاقت نمی یورد.
با سر حرف شهره را تایید کرد.
- با اجازتون من برم لباسم و عوض کنم
شهره لبخندی زد.
- برو عزیزم ، فقط سریع برگرد که کلی حرف باهات دارم
پانیذ لبه پنجره نشسته بود.
- سلام موشی
بی حال سرش را برگرداند.
- سلام
روبه روی او نشست. در حالی که سعی می کرد خوشحالی اش را مخفی کند گفت :
- امروز اولین دستمزدم و گرفتم
چشمهای پانیذ برقی زد.
- واقعا ... چقدر بهت دادن ؟
پشت چشمی نازک کرد و گفت :
- با عیدی میشه سه میلیون
پانیذ دستهایش را با شوق به هم کوبید و او را بغل کرد.
- عاشقتم پارمین ... داشتم از بی لباسی می مردم ... آخه دو روز دیگه تولد دوستمه
او را عقب کشید و به صورتش نگاه کرد. ابروهایش را به طرز ناشیانه ای برداشته بود.
- کدوم دوستت؟
صورت پانیذ جدی شد.
- تو نمیشناسیش
- خب الان بگو کیه تا بشناسمش
پانیذ با اکراه گفت :
- اسمش رزیتاس ... البته اسم واقعیش زهراست ولی خودش می گه رزی صدام کنین بیشتر دوست دارم
- خونشون کجاست ؟
- دو تا خیابون پایین ترن ...
پانیذ با یاد آوری مبلغ حقوق پارمین لبخندی به لب آورد و گفت :
- حالا کی بریم خرید؟
دستی به ابروهای تابه تای او کشید.
- فیلمبردای که فعلا تعطیل شده ... فقط میمونه کلاسهام ... فردا دو ساعت صبح کلاس دارم
چهره پانیذ درهم رفت. لپش را کشید و ادامه داد.
- که اونم به خاطر تو نمی رم
پانیذ دوباره او را بغل کرد و با حسرت کنار گوشش گفت :
- بهم نخندیا ... ولی بعضی موقعها آرزو می کنم کاش به جای آجیم ، مامانم بودی
به صورت پارمین نگاه کرد و با شیطنت ادامه داد.
- سیاوشم بابام بود
می خواست پانیذ را دعوا کند که او با عجله از اتاق بیرون رفت. یاد شهره افتاد. سریع لباسهایش را عوض کرد.
به آینه نگاه کرد تونیک طوسی را همرا با شلوار لی زغالیش پوشیده بود. گریم هنوز روی صورتش بود و نیاز به آرایش نداشت. تل نقره ای رنگی را که کادو نیلوفر بود به موهایش زد. تضاد رنگ نقره ای تل و مشکی موهایش را دوست داشت. زیر لب گفت :
- ممکنه در مورد سیاوش صحبت کنه
لبش را گاز گرفت و به سمت در اتاق رفت. دوست نداشت در مورد سیاوش خیال پردازی کند ولی ناخودآگاه فکرش به سمت او پر می کشید.
از اتاق خارج شد و کنار شهره نشست.
- ماشاالله روز به روز خوشگل تر می شی
لبخندی زد و گفت :
- ممنونم ... چشمهای شما قشنگ می بینه
شهره دستش را در دست گرفت و رو به کوکب کرد.
- بالاخره کی جواب ما رو می دید ؟... به خدا دیگه طاقت ندارم بیشتر از این صبر کنم
کوکب فنجان چای را جلوی شهره گذاشت.
- شهره جون تو که غریبه نیستی ، می دونی من سیاوش و مثل پارمینم دوست دارم ... باید از خودش بپرسی چرا جواب نمیده ؟
انتظار نداشت کوکب این حرف را بزند. شهره منتظر نگاهش می کرد. در موقعیت بدی گیر کرده بود. جوابی به ذهنش نمی رسید. سرش را با شرم پایین انداخت. قبلا از جوابش مطمئن بود ... ولی حالا... شک داشت. احساسی در درونش فریاد می زد که به سیاوش نیاز دارد ولی پژواک صدایی در مغزش او را منع می کرد ... سیاوش ازم متنفره
شهره دست دیگرش را روی شانه او گذاشت. سرش را بالا آورد.
- سکوتت نشونه اینه که راضی ای
چرا نمی گفت علاقه ای به سیاوش ندارد ... چرا نمی گفت از او متنفر است ... می ترسید ... اگر مخالفت می کرد سیاوش را برای همیشه از دست می داد ، باید چیزی می گفت. لبهایش تکان خورد که زنگ در به صدا در آمد. پانیذ با عجله گوشی را برداشت.
- سلام آقا سیاوش ... زدمش ... الان باز شد
بعد در حال را باز کرد.
- خب داشتی می گفتی
تکان خورد و به شهره نگاه کرد. ضربان قلبش بالا رفته بود ، تمام شهامتش را از دست داد ...آب دهانش را قورت داد و سعی کرد به خودش مسلط شود.
- می دونید که بابام چند وقته نیستش ... بی اجازش نمی تونم جوابی بدم
برای فرار ازاین مخمصه سریع از جایش بلند شد و گفت :
- من برم شالم و بیارم
به اتاق رفت و در را پشت سرش بست. دستش را روی قلبش گذاشت ... چرا اینجوری شدم ... دست دیگرش را روی گونه ی تبدارش گذاشت ... من که هیچ علاقه ای بهش ندارم
صدای سلام و احوالپرسی سیاوش را از حال شنید. شال را از روی چوب لباسی برداشت و سرش کرد. نفس عمیقی کشید و از اتاق خارج شد.
سیاوش که ظرفهای غذا را به کوکب می داد ، متوجه او نشد.
- سلام
سیاوش به طرف او برگشت.
- سلام ...
بعد چند قدم به سمت پارمین رفت و به صورتش چشم دوخت. پارمین برای اولین بار نگاه او را تاب نیاورد و سرش را پایین انداخت. سیاوش متوجه حال منقلب او شد.
- حالت خوبه؟
شهره و کوکب به آن دو نگاه می کردند ، پانیذ مشغول ناخنک زدن به غذا ها بود.
سعی کرد نسبت به سیاوش بی تفاوت باشد.
- خوبم
سیاوش دستش را روی پیشانی او گذاشت. از تماس دست سیاوش حرارت گونه اش بیشتر شد.
- صورتت گلگونه ... پیشونیتم داغه ... مطمئنی حالت خوبه؟
کوکب کنارش ایستاد و روی پیشانیش دست گذاشت.
- راست می گه خیلی داغی ... نکنه سرما خوردی؟
سیاوش زیرکانه لبخندی زد وسرش را پایین انداخت.
دست کوکب را کنار زد.
- خوبم عمه ...
به چشمهای مغرور سیاوش خیره شد و ادامه داد.
- طبعم گرمه ... به خاطر مریضی نیست
از کنار سیاوش رد شد و به طعنه گفت :
- آقا سیاوش عادت کردن از صبح تا شب مریض ببینن ... خیال می کنن همه مریض احوالن
جوابی از سیاوش نشنید. وارد آشپزخانه شد و نفس راحتی کشید ... از تغییراتی که در وجودش در حال شکل گرفتن بود می ترسید.
- ممنون پارمین ... امروز خیلی حال دادی
بعد به برش پیتزایش گاز زد. کوکب که تکه ای جوجه کباب روی برنجش می گذاشت با اخم به او نگاه کرد.
- باز که تو این جوری حرف زدی
پانیذ سس اطراف دهانش را با دستمال پاک کرد .
- یه امروز و گیر نده عمه
کوکب عصبانی شد.
- خوبه به قول خودت بهت گیر می دم ورفتارت اینه
پانیذ چهره اش درهم رفت و خواست چیزی بگوید که پارمین مداخله کرد.
- وقتی عمه بهت چیزی می گه چونه نزن
پانیذ ایشششی گفت و با حرص گاز دیگری به پیتزایش زد.
تقریبا غذایشان تمام شده بود که رو به کوکب کرد.
- عمه شما چیز دیگه ای نمی خواید ؟
کوکب لبخندی زد.
- نه قربونت برم
رو به پانیذ کرد.
- تو چی ؟
پانیذ سرش را به علامت منفی تکان داد.
- پس می رم حساب کنم
نگاهی به کیسه های خرید کرد و چند تایی از آنها را برداشت.
- من دم در منتظرتونم بقیه اش و با خودتون بیارید
به سمت صندوق رفت. پنج نفر جلوتر از او ایستاده بودند. منتظر شد تا نوبتش شود.
گوشیش زنگ خورد به صفحه آن نگاه کرد ، سیاوش بود. لبخند محوی روی لبش نقش بست و دکمه اتصال را زد.
- سلام آقا سیاوش
- سلام ... کجایید؟ ... هر چی زنگ زدم خونتون ، کسی جواب نمی داد؟
به پیشخوان تکیه داد.
- با عمه و پانیذ اومدیم خرید ... کاری داشتید؟
سیاوش چند لحظه مکث کرد.
- صبح از کلانتری بهم زنگ زدن
با خوشحالی پرسید.
- تونستن ردی از بابا پیدا کنن ؟
جوابی نشنید.
- الو ... صدام میاد؟
- اونها بابات و پیدا کردن ولی ...
ضربان قلبش بالا رفت و کیسه های خرید را روی زمین رها کرد.
- بابا چیزیش شده ؟
- گفتنش خیلی سخته ... طاقت شنیدنش و داری ؟
افکار منفی به ذهنش هجوم آورد. با صدایی لرزان گفت :
- دارم ... بگو
چند لحظه سیاوش چیزی نگفت.
- کجایی باید ببینمت ... این طوری نمی تونم بگم
کلافه دستش را روی پیشانیش گذاشت.
- تا موقعی که برسی اینجا جون به لب می شم ... تو رو خدا هر چی شده بهم بگو ... من طاقتش و دارم
- پس برو بشین روی یه صندلی تا بهت بگم
صندلی میزی که نزدیکش بود را کنار کشید و نشست.
- بگو
- از کلانتری بهم زنگ زدن و گفتن یه مرد با مشخصات آقا حمید پیدا کردن ...
تنها رفتم اونجا ... می خواستم تا مطمئن نشدم چیزی بهتون نگم ... ولی ... متاسفانه خود آقا حمید بود ... جسدش و تو یه خرابه خارج از شهر پیدا کردن
دستش را روی قلبش گذاشت و با ترس گفت :
- بابا ... مرده؟
سوال احمقانه ای پرسید ... دوست نداشت واقعیت را قبول کند.
- آدرس جایی و که هستین بده ... میام دنبالتون
چشمهایش را بست و قطره های اشک روی گونه اش سر خورد. با صدایی لرزان آدرس را به سیاوش داد و تماس را قطع کرد.
کوکب و پانیذ که از دور شاهد حرکات او بودند ، سراسیمه به سمتش آمدند.
- چی شده پارمین ؟
نگاه دردمندش را به چشمهای کوکب دوخت و با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت :
- بابا
کوکب با چشمهایی نگران به دهان او خیره شد.
- بابا چی ؟
صورتش را میان دستانش پوشاند و به شدت گریه کرد.
- جسد بابا رو ، تو یه خرابه پیدا کردن
کوکب محکم به صورتش کوبید و بی حال شد. پانیذ بازویش را گرفت و به او کمک کرد روی صندلی بنشیند.
هر سه در سکوت اشک می ریختند و به بلایی که سرشان آمده بود فکر می کردند.
- سلام
سیاوش کنار صندلی پارمین ایستاد.
- سلام
کوکب درحالی که اشکش را با گوشه روسریش پاک می کرد گفت :
- مطمئنی حمید بود ؟
سیاوش غمگین گفت :
- متاسفانه خودشون بودن
با چشمهای اشکی به سیاوش نگاه کرد.
- علتش و گفتن ... قلبش گرفته بوده؟
سیاوش سرش را به نشانه منفی تکان داد.
- نه ...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
- خودکشی کردن
چشمهای پارمین و کوکب با تعجب به او خیره شد. پانیذ پوزخندی زد و عصبی اشکهایش را از روی صورتش پاک کرد.
با تردید گفت :
- با چی ؟ ... چه جوری آخه ؟
سیاوش طاقت نگاه کردن به آنها را نداشت. سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت :
- با ... طناب ...
نمی توانست جمله اش را ادامه دهد و به آن چشمهای منتظر بگوید که حمید خودش را دار زده است.
کوکب ناله می کرد و اشک می ریخت ، شهره کنارش نشسته بود ودلداریش می داد.
دوباره به قبر نگاه کرد ... بابا تو که نماز می خوندی ... روزه می گرفتی ... حقی رو ناحق نمی کردی ... تو که همیشه می گفتی خدا بزرگه ... پس چرا ؟ ... چرا این کارو کردی؟ ... مگه خودکشی گناه نیست ... چی شد که گناه کردی؟ ... گناه بودنش به کنار، چرا به ما فکر نکردی که بی تو آواره می شیم ... نگاه خسته اش را اطراف قبر چرخاند . چند نفر از همکارهای حمید همراه همسرانشان ، شهره و سیاوش آنجا ایستاده بودند ... با چشم دنبال پانیذ گشت ، کمی دورتر به درختی تکیه داد بود و با چهره ای بی روح به آنها نگاه می کرد. آهی کشید و نگاهش را به جسم سفید پوش درون قبر دوخت.
تو این شهر درندشت ... با گرگهایی مثل مهرداد ، شاپورو اسی چطور زندگی کنیم بابایی ... دلم گرفته ... کاش الان اینجا بودی و می پرسیدی از کی ؟... اونوقت می گفتم از خودت ... تویی که همیشه میگفتی عزیزترینتم ... خودت بیشتر از همه دلم و سوزوندی ... یادمه می گفتی باید قوی باشم ... چیزی از یه مرد کم ندارم ، باید رو پای خودم بایستم ... می گفتی کنارمی ، از دور مراقبمی ولی باید خودم جلو برم ... حرفهات و با تموم وجودم باور کردم ... تو به نظرم قوی ترین بودی بابا ... چرا یهو همه چی عوض شد ... چرا تصویر حبابی پدرخوبم شکست ... چرا موقع سختی کم آوردی ؟ ... تو حق نداشتی کم بیاری ... آخه فقط پدرم که نبودی ... همه کسم بودی ... چرا تنهام گذاشتی ؟... صدای گریه اش بلند شد و صورتش را با دستهایش پوشاند. خانمی که کنارش ایستاده بود او را در آغوش گرفت و دلداریش داد.
بابا کاش الان اینجا بودی ... دلم می خواد تو بغلت یه دل سیر گریه کنم ... دلم می خواد باز مثل همیشه ... حتی به حرف هم شده ، بگی کنارمی ... بگی هیچکسی نمیتونه پارمین بابا رو اذیت کنه
زن کنار گوشش گفت :
- عزیزم گریه نکن ... همه چیز درست می شه
زیر لب با صدایی لرزان گفت :
- چی درست می شه ... چی مونده که بخواد درست بشه
صدای گریه اش بلند تر شد ... چرا باید تو بغل یه غریبه گریه کنم بابا ... تو که نمی ذاشتی کسی دلم رو بسوزونه ، اشکم و در آره .... خودت که آتیشم زدی بابایی
آه پرسوزی کشید و بی حال روی زمین افتاد.
- دستت و تکون نده
صدای بم سیاوش را شناخت. به زحمت چشمهایش را باز کرد.
- اینجا کجاست ؟
سیاوش سرم را به میله آویزان کرد.
- تو بیمارستانی ... اینجا هم اتاق منه
با تعجب به اطراف نگاه کرد.
- عمه ؟
سیاوش روبه رویش لبه تخت نشست.
- خونتونه ... خیلی نگرانت بود ولی باید به مهمونها می رسید ... نتونست بیاد
به زحمت روی تخت نشست و به سرم اشاره کرد.
- این کی تموم می شه ؟
- حالا مونده تا تموم شه
دستش را به چشمهای پف کرده اش کشید. سیاوش به چشمانش خیره شد.
- چرا اینقدر خودت و زجر می دی؟
با تعجب به او نگاه کرد. دوباره داغ از دست دادن حمید در دلش زنده شد و با بغض گفت :
- اونی که تو خاک ... می ذاشتن ... بابام بود
بی اراده اشکش چکید و ادامه داد.
- با رفتنش تنها شدم ... اونم با کلی بدبختی
سرش را تکان داد.
- تو که جای من نیستی بدونی چه حالی دارم
شدت گریه اش بیشتر شد. سیاوش دستش را در دست گرفت. مقاومتی برای بیرون کشیدن دستش نکرد. با چشمهایی قرمز و اشکی به سیاوش خیره شد.
- خسته شدم ... کم آوردم ... بریدم ... مگه من چند سالمه که باید اینقدر زجربکشم؟
هق هق گریه اش بلند شد و بدنش به وضوح می لرزید. سیاوش شانه هایش را گرفت.
- پارمین آروم باش ... من کنارتم ... گریه نکن
گریه اش شدت بیشتری پیدا کرد. سیاوش کلافه اشکهایش را با دستمال پاک کرد.
- با گریه مشکلی حل نمی شه
بهتر ازهر کسی این را می دانست چون یکسال تمام وقت و بی وقت اشک ریخته بود و مشکلی حل نشده بود ولی در این شرایط فقط اشک تسکینش می داد. سیاوش دستش را دور شانه او گذاشت و به او نزدیکتر شد.
- به من نگاه کن
به او اعتنایی نکرد. سیاوش عصبی دستش را زیر چانه او گذاشت و صورتش را بالا آورد.
- قسم می خورم بهت کمک کنم ... قول می دم تنهات نذارم ... اون کلاهبردار عوضی رو هم هرجوری شده پیداش می کنم
در ذهنش حرفهای سیاوش می چرخید ... بار قبل به پدرش اعتماد کرده بود و کلاه بزرگی سرش رفته بود و حالا باید به پسر همان پدر اعتماد می کرد تا حقش را پس بگیرد ... چه بازی مسخره ای ... زهر خندی زد. سیاوش به گمان اینکه او را آرام کرده است گفت :
- پرونده رو دوباره به جریان می ندازم
چیزی نگفت.
سیاوش روسری پارمین را که در گردنش افتاده بود روی سرش مرتب کرد. انگشتهای سیاوش صورتش را لمس می کرد و او حتی حس خجالت کشیدن هم نداشت.
گوشه پذیرایی نشست و با کنجکاوی شروع به باز کردن آنها کرد. زنی از کنارش رد شد و داخل حیاط رفت. شی طلایی بین شکلاتها بود.
- سلام ... بیا تو
- حمید خونه نیست؟
- نه ... ولی من که هستم
- مزاحم نمی شم ... فعلا خدافظ
- نرو می خوام باهات حرف بزنم
- یه روز که حمید هم بود می شینیم دور هم حرف می زنیم
- باید با خودت حرف بزنم ... بدون حمید
- من حرفی واسه گفتن ندارم
- اما من حرف دارم ...
صدای فریاد زن باعث شد سرش را به سمت در بچرخاند.
- تو رو خدا فقط یه بار ... یه بار به حرفهام گوش بده
- باور کن حوصله دردسر ندارم ... مشکلتون و بین خودتون حل کنید
به انگشتر طلایی رنگ که هنوز مقداری شکلات به آن چسبیده بود نگاه کرد و آن را در انگشت اشاره اش قرار داد.
- من کم سن و سال بودم ... اشتباه کردم ... تا کی باید تاوانش و پس بدم
صدای بستن در آمد. به سمت در حال دوید و از شیشه آن به حیاط نگاه کرد. زن گریه می کرد. آرام به سمت او رفت و کنارش نشست. زن بغلش کرد و چشمهای درشت سبز رنگش را به او دوخت.
- چرا هیچ کس حرفهام و نمی فهمه
دختر بچه متعجب به او نگاه می کرد. زن دستی به موهایش کشید و زیر لب گفت :
- چقدر چشمهات شبیه حامده
ناگهان صورت زن شبیه مهرداد شد.
وحشت زده از خواب پرید و دستش را روی قلبش گذاشت ، قلبش تند می زد. از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. تلویزیون روشن بود و کوکب قرآن می خواند. به دستشویی رفت و چند بار با آب سرد صورتش را شست. در آینه به گودی زیر چشمش نگاه کرد ، به اوضاع بهم ریخته زندگیش کابوسهای شبانه هم اضافه شده بود.
ازدستشویی بیرون آمد و روبه روی تلویزیون نشست. زانوهایش را در بغل جمع کرد و به صفحه آن خیره شد. به جای برنامه ای که پخش می شد خاطرات تلخ و شیرین گذشته جلوی چشمش رژه می رفت. در خاطراتش غرق شده بود که کوکب دستش را روی شانه اش گذاشت. تکان خورد و به او نگاه کرد.
- سال نو مبارک عزیزم
متوجه منظور او نشد. کوکب او را در آغوش کشید.
- چند لحظه قبل سال تحویل شد
قطره اشکی از گوشه چشم کوکب چکید.
- وقتی این طوری به یه جا خیره می شی دلم می گیره
به چشمهای پارمین نگاه کرد.
- من که دیگه سنی ازم گذشته و کار زیادی ازم بر نمیاد ... اگه تو هم خودت و ببازی ...
سرش را پایین انداخت. کوکب موهایش را نوازش کرد.
- پانیذ به تو احتیاج داره ...
چیزی نگفت. چطور می توانست با اوضاع روحی بهم ریخته اش پانیذ را دلداری دهد. نگاهی به در بسته اتاق کرد.
- پانیذ هنوز خوابه
کوکب سرش را تکان داد.
- آره
به چشمهای میشی کوکب نگاه کرد و با لحنی محزون گفت :
- دلم برا بابا تنگ شده ... موقعی که بی خبر رفت همش منتظر برگشتنش بودم ، اما الان که می دونم دیگه بر نمی گرده ...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
- شبیه بچه ها شدم عمه ... همش دلم بهونه بابا رو می گیره
کوکب چشمهای غمگینش را چرخاند.
- قدیمیا می گفتن خشت اول چو نهد معمار کج ، تا ثریا می رود دیوار کج ... حکایت زندگی شماست ... شروع زندگی بابات اشتباه بود ... تصمیمهاش اشتباه بود... معامله اش اشتباه بود ... مرگش هم ...
سرش را با افسوس تکان داد و به فرش خیره شد.
- عمه وقتش نشده از گذشته برام بگید ... گذشته ای که داره آینده منو و پانیذ و تباه می کنه ... از همون اشتباهی بگید که ما داریم تاوانش و پس می دیم
کوکب در فکر فرو رفت.
- با گفتنش که مشکلی حل نمی شه
- این حقم که بدونم چرا از اول یه زندگی طبیعی نداشتم ... چرا مثل همه مادرم کنارم نبوده ... چرا هیچ فامیلی نداشتیم
کوکب دستی به صورتش کشید و در حالی که با خودش در جدال بود گفت :
- از چی می خوای برات بگم ؟
- از نحوه آشنایی مامان و بابام ... از مشکلاتشون ... ازدلیل رفتن مامان ... از فامیلهایی که هیچ وقت ندیدمشون ... از شهری که اومدیم و فقط در حد اسم ازش می دونم
- باشه ... همه رو بهت می گم ... به شرطی که آخرین باری باشه که درموردش کنجکاوی می کنی ... نه اینکه فکر کنی اتفاق عجیب غریبی تو گذشته افتاده ... داستان زندگی ما هم مثل همه زندگیاست ولی با یادآوریش زجر می کشم
- باشه قول می دم دیگه چیزی نپرسم
کوکب آهی کشید و شروع به گفتن کرد.
- ما اصلتا بختیاریم ... تموم خانوادمونم اهواز زندگی می کنن ... خانواده پانته آ هم قشقایی بودن ... من واون تو یه مدرسه درس می خوندیم ... یه باربرای تولدش دعوتم کرد ، منم رفتم ... خونه هامون یکم باهم فاصله داشت ما کورش بودیم اونا زیتون ... واسه همین بابام حمید و دنبالم فرستاد ... اولین بارحمید اونجا پانته آ رو دید و دیگه نتونست فراموشش کنه ... جریان و به پانته آ گفتم ... با چیزایی که من براش تعریف می کردم اونم کم کم از حمید خوشش اومد ... بعدش جریان و به مامان وبابام گفتیم ... اونا راضی نبودن ... هر روز جنگ و دعوا تو خونمون بود ... بابام خدا بیامرز کلی آرزو واسه حمید داشت ... تازه از سربازی برگشته بود و کارهای ادامه تحصیلش توانگلیس درست شده بود ... هر چقدر دایی و عمو نصیحتش می کردن حرف تو گوشش نمی رفت ... مرغش یه پا داشت ... اونقدر پافشاری کرد تا آخر رفتیم خواستگاری ... خانواده پانته آ اولش قبول نمی کردن ... می گفتن خیلی زوده واسه اینکه دخترشون ازدواج کنه ... پانته آ تازه هجده سالش شده بود ... وقتی جواب رد دادن حمید با عصبانیت از خونه زد بیرون و تا دو سه هفته خبری ازش نبود ... با کلی بدبختی خونه یکی از دوستاش پیداش کردیم و با این شرط که دوباره بریم خواستگاری برش گردوندیم خونه ... سرت و درد نیارم خلاصه اونقدر اصرار کرد تا با هم نامزد شدن ... بمیرم واسه داداشم چه قدر اون روز خوشحال بود ... رو پاش بند نمی شد
صورت کوکب از اشک خیس شده بود .دستمالی به او داد تا اشکهایش را پاک کند.
- بابام کارمند شرکت نفت بود و دستمون به دهنمون می رسید ... وقتی دید حمید قید درس خوندن و زده ، دستش و تو شرکت بند کرد ... یه خونه واسش خرید وسال بعد جشن عروسیشون و را انداخت ... همه چیز خوب بود تا اینکه ... تا اینکه بعد از دنیا اومدن تو پانته آ افسردگی گرفت ... بهانه گیر شده بود ... دلش نمی خواست حمید و ببینه ... می گفت اشتباه کرده زن اون شده ... خام بوده ، بچه گی کرده ... روز به روز اختلافشون بیشتر می شد ... تو همون شرایط ناخواسته پانیذ و باردار شد ... چه بلاهایی سر خودش میاورد تا پانیذ سقط بشه ... حتی یه بار پیش یه ماما رفته بود تا غیر قانونی سقطش کنه ، منو حمید اتفاقی متوجه شدیم و جلوش و گرفتیم ... پانیذ که دنیا اومد حتی بهش نگاهم نکرد ، شیر دادن پیشکشش ... مادرم منو فرستاد خونتون تا به تو و پانیذ برسم ... چه روزایی بود ... پانیذ شیر خشک دوست نداشت ... دو روز تمام فقط آب قند بهش دادم ... هر چی به پانته آ التماس کردم راضی نشد بهش شیر بده ... نمی دونم چش شده بود ... اون روزها حمید هم بی دلیل به هر چیزی گیر می داد و داد وهوار را مینداخت ... پانته آ روز به روز لاغر تر و رنگ پریده تر می شد ... گاهی ساعتها به یه نقطه خیره می شد و حرفی نمی زد ... تا اینکه تو یه روز که عزادار بودیم
اشکهای کوکب بیشتر شد انگارآن روزها پیش چشمش جان گرفته بودند.
- حال روحی همه مونم خراب بود ... تو اون شرایط پانته آ هم رفت ... حمید واسه پیدا کردنش به هر جایی که فکر کنی سر زد ... هیچ خبری از خودش و خانوادش نبود ... حمید تو بغلم اشک می ریخت و واسه پانته آ بی تابی می کرد ... چند وقت بعد دادخواست طلاقش اومد در خونمون ... حمید دیونه شد ... کارش ول کرد و رفت ... یکسال تمام ازش بی خبر بودیم ... تا اینکه بابام از غصه حمید دق کرد و مرد
با تعجب به کوکب نگاه کرد.
- فقط از غصه اینکه زندگی پسرش بهم ریخته دق کرد؟
حالت چهره کوکب تغییر کرد.
- خب یکمم تو زندگی خودمون مشکل داشتیم ... خلاصه ... خبرفوت بابام به گوش حمید رسید و برگشت خونه ... ولی دیگه نمی تونستیم اونجا زندگی کنیم ... رفتن پانته آ تو کل فامیلمون پیچیده بود ... هر بار یکی بهمون سر می زد با حرفهاش خواسته یا نا خواسته داغ دل حمید و تازه می کرد ... خونه ها رو فروختیم و اومدیم تهران ... با پارتی بازی دوستهای بابام که پستهای خوبی تو شرکت نفت داشتن حمید دوباره استخدام شد ... زندگی آرومی داشتیم تا اینکه مامانم فوت کرد ... دیگه فقط من مونده بودم و حمید ...
اشکهایش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید.
- همیشه خودم و واسه آشنایی حمید و پانته آ مقصر می دونم ... واسه همین ازدواج نکردم و موندم پیشش ... بهش قول دادم تنهاش نذارم
کوکب به چشمهای پارمین خیره شد و دیگر چیزی نگفت.
یاد حرفهای حمید افتاد که همیشه تا حرفی از مادرش می زد با نفرت می گفت ... اون یه لکه ننگه ... ولی در داستانی که کوکب تعریف کرد این همه نفرت نمی گنجید. احساس می کرد کوکب همه ی ماجرا را به او نگفته است. در اتاق باز شد و پانیذ بدون هیچ حرفی به طرف دستشویی رفت. سوالی در ذهنش می چرخید.
- عمه
کوکب به خودش آمد.
- جانم
- شما کسی رو به اسم حامد می شناسین
رنگ صورت کوکب پرید. پانیذ از دستشویی بیرون آمد و به آشپزخانه رفت.
- خب حامد ... داداشمه ... از حمید بزرگتربود
با تعجب به کوکب نگاه کرد.
- یعنی من یه عمو دارم
کوکب آهی کشید.
- عمو داشتی ... تو جنگ شهید شد
یاد خوابش افتاد.
- دیشب تو خواب دیدمش ... برای یه دختر بچه که احتمالا خودم بودم کلی شکلات آورد ... یه زنم تو خوابم بود ... راستی چشمهای پانته آ چه رنگیه؟
متوجه ترس نگاه کوکب شد.
- سبز ... تو خواب چه اتفاقی افتاد؟
چشمهایش را به فرش دوخت و سعی کرد خوابش را به خاطر بیاورد.
- چیز زیادی ازش یادم نیست ... فقط یکم باهم صحبت کردن ... بعدشم حامد رفت
صدای پانیذ از آشپزخانه آمد.
- عمه اینجا که هیچی واسه خوردن نیست
کوکب بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت در بین راه لحظه ای برگشت و به پارمین نگاه کرد انگار در گفتن مطلبی مردد بود.
- عمه کجایین ؟
صدای پانیذ باعث شد پشیمان شود و بدون هیچ حرفی وارد آشپزخانه شد.
کوکب قدرشناسانه نگاهش کرد.
- باشه تسلیم ... نمی دونم محبتهات و چطوری جبران کنم شهره جون
شهره لبهایش را غنچه کرد و گفت :
- اُاُاُاُاُاُ ... حالا انگار چی کارکردم واست که اینقدر تعارف می کنی
کوکب لبخند ی زد و رو به پارمین کرد.
- برید آماده شید
شهره هم لبخندی به او زد.
- گلم سریع آماده شو که سیاوش پایین منتظره
چشمی گفت و وارد اتاق شد. پانیذ که از موافقت کوکب مطمئن بود زودتر مانتویش را پوشیده بود و جلوی آینه شالش را مرتب می کرد. به طرف پارمین چرخید.
- خوبه ؟
با چه ذوقی برای عید لباس خریده بود و آنها به جز بهشت زهرا جایی نرفته بودند.
- آره ... عالیه
به طرف کمدش رفت و مانتو مشکیش را همراه با شلوار لی طوسیش در آورد. پانیذ با چهره ای گرفته به او نگاه کرد.
- باز که سیاه پوشیدی ... مگه می خوایم بریم بهشت زهرا؟
مانتویش را پوشید.
- با اینها راحت ترم
- اما من از اینا خوشم نمیاد ... رنگ و روشون رفته ... مثل گداها می شی
پانیذ اغراق می کرد ، چون اگر اینقدر از ریخت افتاده بود خودش هم آن را نمی پوشید. کمی عصبانی شد ولی سعی کرد یک امروز را با پانیذ بحث نکند.
- چی دوست داری بپوشم؟
گویی حرف دل پانیذ را زده بود. با خوشحالی به طرف کمد آمد و مانتوی نخودی رنگی را که تازه خریده بود در آورد و مقابل او گرفت.
- این و بپوش
بعد شال قهوه ای رنگی را که طرحهای سفید و کرم داشت هم روی مانتو گذاشت.
- با این ... اون شلوار لی جدیده رو هم که به سلیقه من خریدی باهاشون بپوش
یکی از ابروهایش را بالا برد و به او نگاه کرد.
- امر دیگه ای نداری ؟
پانیذ لبخندی زد.
- نه
مانتو و شال را از پانیذ گرفت.
- اینها خیلی قشنگن ولی ما الان عزاداریم پانیذ ... درست نیست اینها رو بپوشم
پانیذ به طعنه گفت :
- راست می گیا اگه اینا رو بپوشی فامیل چشمت و کور می کنن ... می گن ببین باباش خودکشی کرده این عروسیشه
- بس کن پانیذ ... این چه طرز حرف زدنه ... حق نداری درباره بابا این طوری حرف بزنی
اشک در چشمهای پانیذ جمع شد و با صدایی بلند گفت :
- مگه دروغ می گم ... یه فامیل تو این شهر خراب شده نداریم ... اونوقت تو می خوای جلوی کی آبروداری کنی ... بعدشم واسه کسی عزاداری می کنن که به مرگ طبیعی بمیره نه بابای ترسوی ما که خودش و...
کشیده ای به صورت پانیذ زد. پانیذ دستش را روی گونه اش گذاشت و با نفرت نگاهش کرد.
- از همتون بدم میاد
اشکهای پانیذ روی گونه اش چکید ، عصبانی از اتاق بیرون رفت و در را محکم به هم کوبید.
با تعجب به دستش نگاه کرد و زیر لب گفت :
- این چه کار احمقانه ای بود که کردم ؟
کوکب در اتاق را باز کرد.
- چی شده ... چرا پانیذ داره گریه می کنه؟
جوابی برای گفتن نداشت.
- تو که هیچ کاری نکردی ... زودتر آماده شو
در اتاق بسته شد. به مانتو و شال نگاه کرد ... چرا اینقدر به پوشیدن مانتو مشکی اصرار کردم ... مگه عزا به رنگ لباسه ... سرش را میان دستانش گرفت و فشار داد ... دارم عقلم و از دست می دم ... باید از دلش در بیارم.
با عجله لباسش را عوض کرد و از اتاق بیرون رفت. شهره با دیدنش لبخندی به لب آورد.
- ماشاالله چقدر این رنگ بهت میاد
- ممنون
پانیذ سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد.
به سمتش رفت و دستش را در دست گرفت.
- سر و وضعم خوبه؟ ... این طوری شبیه گداها نیستم
پانیذ چیزی نگفت وسعی کرد لبخندش را پنهان کند.
- بلند شو بریم
بلند شد ، کنارش ایستاد وآهسته گفت :
- یه ذره رژ می زدی بد نبودا
دست پانیذ را فشار داد و او را به سمت در برد.
- دیگه داری پرو می شی
پانیذ خندید ، در حالی که چشمانش هنوز تر بود. پارمین در آغوشش کشید و گونه اش را بوسید.
کمی مکث کرد. صدایش می لرزید.
- ... حمید خدابیامرز ... ماه به ماه پرداخت کرده ، یه جا بهمون می دن
- خدا بیامرزش ... حالا می خوای چی کار کنی؟
کوکب کاسه بلوری آجیل را از دست شهره گرفت و گفت :
- نمی دونم والله ...
لبخندی زد و ادامه داد.
- خدا رو شکر فعلا پارمین خرجی خونه رو در میاره تا بعدشم خدا بزرگه
شهره با افسوس سرش را تکان داد و کاسه های آجیل را به سیاوش و پارمین تعارف کرد. پارمین تشکر کرد وبا نگرانی به رنجر نگاه کرد.
- من برم دنبال پانیذ ... چهارمین باره که سوار می شه ... می ترسم حالش بد شه
شهره نگاهی به سیاوش کرد که با چهره ای درهم به روبه رویش خیره شده بود.
- سیاوش مادر ... با پارمین برین دنبالش هم اونو واسه ناهار بیارین هم خودتون یه گشتی بزنین
سیاوش پوزخندی زد و نگاه معنی داری به شهره کرد.
پارمین از جایش بلند. شهره به سیاوش نزدیک شد وآهسته گفت :
- به خاطر من ... فقط یه مدت تحمل کن
سیاوش با حرص چشمهایش را تاب داد و از جایش بلند شد.
پارک شلوغ بود و به سختی از بین فرش های پهن شده عبور می کردند.
- خوشگله حواست کجاست؟
پارمین اخمهایش را درهم گره کرد و از کنار آن جوان رد شد. سیاوش با تحقیر نگاهش کرد.
- اگه کنار من راه بیای کسی بهت حرف نمی زنه
چیزی نگفت و سعی کرد نزدیک سیاوش راه برود. هر دو در سکوت کنار هم قدم می زدند. به چهره های شاد خانواده ها در پارک نگاه کرد و لحظه ای حسرت خورد. نگاهش را به درختان دوخت ونفس عمیقی کشید. هوا پر از تازگی بود ، نسیم ملایمی می وزید.
سیاوش به زوجی که در حال بلند شدن از نیمکت بودند اشاره کرد.
- رفتن ... بریم اونجا بشینیم
روی نیمکت نشست. سیاوش کنارش جای گرفت و دستش را لبه تکیه گاه نیمکت قرار داد. ابروهایش را بالا برد و به پانیذ اشاره کرد.
- صبحونه چی خورده اینقدر انرژی داره ؟
نگاهش را به پانیذ دوخت.
- دیر از خواب بیدار شد وقت نکرد چیزی بخوره
سیاوش برگ رقصانی را که از شاخه افتاد در دست گرفت و گفت :
- پس شانس آوردیم ... اگه چیزی خورده بود چی کار می کرد
لبخندی زد و حرف او را با سر تایید کرد.
سیاوش یاد موضوعی افتاد ، حالت صورتش جدی شد.
- برای خونه می خوای چی کار کنی؟
متوجه منظوراو نشد.
- خونه؟
- تنها که نمی تونید تو اون محله زندگی کنید ... تازه چند وقت دیگه اسی هم آزاد می شه
دستهایش را در هم قفل کرد وآهسته گفت :
- نمی دونم
سیاوش سرش را پایین انداخت و در حالی که سعی می کرد اخمهایش در هم فرو نرود گفت:
- خونه ما چهار خوابست ... می تونید بیاید پیش ما
ترحم در صدای سیاوش موج می زد. با لحنی دلخور گفت :
- ممنون شما رو زحمت نمی دیم
سیاوش خیره نگاهش کرد.
- می شناسی منو ... اهل تعارف تیکه پاره کردن نیستم ... اگه مزاحم بودید اصلا پیشنهاد نمی دادم
نگاهش را به چشمان خمار سیاوش دوخت و آن حس چند وقت قبل به سراغش آمد.
- منم با شما تعارف ندارم ... می تونم زندگیمون و خودم بچرخونم
لحظه ای فکر کرد و ادامه داد.
- البته اگه قبول کنین پولتون یکم دیگه پیشمون بمونه
نگاهش را به زمین دوخت و ادامه داد.
- چون گفتین اهل تعارف نیستین ، منم بی تعارف گفتم
سیاوش پوزخندی زد و سرش را کج کرد.
- خوب تو هوا می گیری ... باشه قبول ... من که حرفی ندارم ، فقط باید مادرم و راضی کنی ، چون خیلی دوست داره بیاین پیش ما
دستش را تکان داد ، پانیذ آنها را دید و به سمتشان آمد. رو به سیاوش کرد.
- راستی اون روز تو بیمارستان گفتین که ...
سیاوش منتظر نگاهش کرد.
- گفتین پرونده کلاهبرداری از بابام و به جریان می ندازین
سیاوش نگاهش را به پانیذ که به آنها نزدیک می شد دوخت و چیزی نگفت.
لحظه ای از یاد آوری آن روز پشیمان شد.
- یادمه چی گفتم ... پسرخالم وکیله ... بهش می سپرم ، هر وقت تونست پیگیری کنه
(هر وقت تونست) در ذهنش تکرار می شد.
- اما اون روز گفتین هر کاری که بتونین برای دستگیریش انجام می دین
سیاوش بی تفاوت نگاهش کرد.
- خوشبختانه آلزایمر ندارم و لازم نیست حرفهام و به یادم بیاری ... گفتم کمکت می کنم ... نگفتم که زندگیم وتعطیل می کنم و می افتم دنبال کارت
پانیذ با خوشحالی نزدیکش شد و دستش را در دست گرفت.
- وای چقدر کیف داد ... حیف که دلم ضعف رفت وگرنه بازم می موندم
بعد دستش را کشید.
- بریم ناهار بخوریم دیگه
- یه لحظه صبر کن
چشمهایش را به سیاوش دوخت.
- اون روز دلت واسم سوخته بود که اون حرفها رو زدی ... آره ؟
سیاوش از جواب دادن طفره رفت و گفت :
- بهتره راه بیافتیم
بعد از جایش بلند شد و رو به او کرد.
- بلند شو بریم
- اون روز خواستی دلداریم بدی ... خیلی ترحم بر انگیز شده بودم؟
سیاوش کلافه دستی در موهایش کشید و به پانیذ گفت :
- تو برو ... چند دقیقه دیگه ما هم میایم
پانیذ شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و از آنجا رفت.
سیاوش دستش را گرفت و مجبورش کرد از روی نیمکت بلند شود. عصبی دستش را از دست سیاوش بیرون کشید و روبه رویش ایستاد.
- از این برخوردت بدم میاد ... از اینکه مثل یه بچه باهام برخورد می کنی بدم میاد ... درسته دخترم و از خیلی جنبه ها تو جامعه ضعیفم ... ولی اجازه نمی دم کسی بهم ترحم کنه ... اگه اون روز دستت و پس نزدم واسه این بود که فکر می کردم ...
آن روز حرکات سیاوش را پای علاقه گذاشته بود و چه حس شیرین احمقانه ای را در دلش بال و پر داده بود.
- که فکر می کردم من و هم مثل سارا می بینی ... کاش الکی بهم وعده وعید نمی دادی
سیاوش دستش را پشت کمر پارمین گذاشت و او را با خود همراه کرد.
- دروغه اگه بگم دلم برات نسوخت ... هر کس دیگه ای هم جای من بود سعی می کرد آرومت کنه ... اون روز تو حرفهام واسه کمک کردنت غلو کردم چون اوضاع روحیت خیلی بد بود
دست سیاوش را کنار زد.
- دیگه به حال من دل نسوزون
رویش را برگرداند و چند قدم از سیاوش فاصله گرفت.
- تو مدت زیادی دچار فشار عصبی بودی و سیستم بدنت کلا به هم ریخته بود ...
به طرف سیاوش برگشت.
- ... ضربان قلب و تنفست عادی نبود ... اون حرفها تنها راهی بود که تونست گریه ات و بند بیاره و آرومت کنه ... در ضمن ... چی باعث شده که اینقدر توقعت از من بالا بره ... یکم فکر کن و بهم بگو چه دلیلی وجود داره که بخوام اینقدر برای مشکل تو وقت بذارم
نگاه سیاوش خشمگین بود.
دنبال دلیل گشت ، چیزی پیدا نکرد. چیزی که قابل گفتن باشد پیدا نکرد وگرنه دلیلش واضح بود چون مهرداد زندگیشان را نابود کرده بود ولی سیاوش که چیزی نمی دانست.
پس حق با سیاوش بود ، سکوت کرد و چیزی نگفت.
- عزیزم فسنجون دوست نداری؟
به شهره نگاه کرد و با لبخند گفت :
- نه ، دوست دارم ... شما هم خیلی خوشمزه درستش کردید
شهره چهره اش از تعریف او شکفت و رو به سیاوش کرد.
- موضوع خونه رو گفتی؟
سیاوش بدون اینکه به شهره نگاه کند گفت :
- گفتم ... اما پارمین خانم می گن نمی خوان مزاحممون بشن ... منم بیشتر اصرار نکردم
شهره لبش را گاز گرفت و رو به پارمین کرد.
- مزاحم چه حرفیه خانم گل ... باید بیاید پیش خودمون ... عمه ت هم قبول کرده عزیزم
- ممنون شما لطف دارید ...
با حرص به چهره کوکب نگاه کرد و ادامه داد.
- اما عمه ... درس پانیذ چی می شه ... نمی تونیم مدرسه اش و عوض کنیم
کوکب لبخندی زد.
- شهره می گه آشنا داره ، اون و تو یه مدرسه نزدیک خودشون ثبت نام می کنه
به هیچ وجه دوست نداشت به خانه شهره بروند.
- اما پانیذ الان پیش دانشگاهیه ... مدرسه اش و عوض کنیم به درسش لطمه می خوره
سیاوش با لحنی تمسخر کننده گفت :
- راست می گن ... حیفه پانیذ از مدرسه به اون خوبی در بیاد
پانیذ بلند خندید.
- با حال تیکه انداختی ...
بعد رو به پارمین کرد و ادامه داد.
- ما اصلا اونجا درس نمی خونیم پارمین که تو نگران لطمه زدن بهشی ... بیشتر روزها می پیچونیم کلاس و می ریم دَدَر
شهره و سیاوش خندیدند. کوکب بازوی پانیذ را نیشگون گرفت.
- چشمم روشن ... دیگه به اسم مدرسه چه کارا می کنی
شهره دست کوکب را گرفت.
- تو رو خدا کاریش نداشته باش ... یه حرفی زد
به حرفهای آنها توجه نمی کرد. سرش را پایین انداخته بود و با عصبانیت دندانهایش را روی هم می سایید ، از دست پانیذ دلخور بود. حسابی جلوی سیاوش سنگ رو یخش کرده بود. دوست داشت سریع تر از آنجا بروند. بی حوصله با غذایش بازی می کرد.
- چرا با غذات بازی می کنی ؟
سرش را بالا آورد و به چشمهای مغرور سیاوش نگاه کرد. سیاوش همراه با پوزخند گفت :
- نکنه فسنجون دوست نداری؟
شهره که با پانیذ و کوکب مشغول صحبت بود فقط آخر حرف سیاوش را شنید.
- یکم قرمه سبزی هم آوردم گلم ... تو این سبده ست
و مشغول گشتن در سبد پیک نیک شد. پارمین به زور لبخندی زد.
- ممنون زحمت نکشید ... فسنجون می خورم
علی رغم میلش قاشق را پر کرد و در دهانش گذاشت. عصبانی بود ولی به اجبار باید لبخند می زد ... خشم تمام وجودش را پر کرده بود ... از ... از خودش ، تحقیر های سیاوش ، ساده لوحی پانیذ ، و حتی دلسوزی های شهره خسته شده بود.... حس حقارت وجودش را پر کرده بود ... باید کاری می کرد ... دوست داشت دوباره خودش شود ... پارمینی که سر خم نمی کرد و ازکسی مثل سیاوش حرف نمی خورد ... لقمه را به زحمت قورت داد.
ناگهان فکری در ذهنش جرقه زد ... به سیاوش نگاه کرد ... فکر عاقلانه ای نبود.
کلافه رو به ترانه کرد.
- هوا خیلی گرم شده
ترانه با سر حرفش را تایید کرد. نسرین با رنوی سابقش از در دانشگاه خارج شد. با چشم مسیر حرکت آن را دنبال کرد.
- دلت واسش تنگ شده
به ترانه نگاه کرد و آهی کشید.
- خیلی بده یه مدت راحتی ماشین داشتن و حس کنی بعد از دستش بدی
ترانه خندید.
- پس خوش به حال من که از اول اتوبوس سوار بودم
نگاهی غمگین به ترانه کرد.
- ترانه دلم واسه زندگی دو سال پیشم تنگ شده ... چقدر اون موقع خوشبخت بودم و قدرش و نمی دونستم
ترانه دستش را در دست گرفت.
- غصه نخور ... دوباره زندگیتون خوب می شه
زهر خندی زد.
- هر چقدر هم که جون بکنم هیچی سر جاش برنمی گرده ... شاید یه زندگی بخور نمیر دست و پا کنم ... اما بابام که دیگه زنده نمی شه
ترانه با لحنی محزون گفت :
- کاش قبول می کردی یه مدت خونه شهره باشین ... حداقل خیالت از خونه راحت می شد
ابروهایش را در هم کشید.
- اگه فقط شهره تو اون خونه بود قبول می کردم ولی با وجود سیاوش اونجا نمی رم ...
زیر لب ادامه داد.
- لااقل فعلا نمی رم
ترانه با تردید گفت :
- نظرت راجع به سیاوش عوض نشده
پوزخندی زد.
- روز به روز بدتر می شه ... به من و خانوادم به چشم یه مزاحم نگاه می کنه ... نبودی ببینی واسه سیزده به در چطور رفتار می کرد ... یه جا شهره بهش گفت باهام بیاد دنبال پانیذ چنان نگاهی به بنده خدا کرد که من جاش ترسیدم
ترانه سرش را با تاسف تکان داد و به ساعتش نگاه کرد.
- امروز چقدر دیر کرده ...
مطلبی یادش آمد و ادامه داد.
- می گم اوضاع مالی سیاوش چطوره ؟
به آن طرف خیابان خیره شد. سپهر در ماشینش نشسته بود و به او نگاه می کرد.
- خودش که پزشک عمومیه چیزی در نمیاره اما باباش یه طلا فروشی نسبتا بزرگ براشون به ارث گذاشته ... خونه شون هم همون محله قبلی خودمونه ... فکر نمی کنم چیز دیگه ای داشته باشن چون باباش با پولش کار می کرد ، ملک نمی خرید.
سرش را پایین انداخت. مهرداد لعنتی مسبب همه بدبختی هایش ... با حرص دندانهایش را روی هم فشرد.
ترانه لبخندی زد.
- با این حساب اگه زن سیاوش بشی کیلو کیلو برات طلا میاره
یاد فکرش در پارک افتاد و آهسته گفت :
- الان قیمت سکه چنده ؟
ترانه به اتوبوس که از پیچ خیابان وارد می شد نگاه کرد.
- مدام قیمتش تغییر می کنه ولی آخرین بار ششصد بود ... واسه چی پرسیدی ؟ نکنه می خوای بری تو کار دلالی سکه
لبخند محوی زد و در فکر فرو رفت. اتوبوس ایستاد. به زحمت در میان جمعیت جای گرفتند. چشمهایش را بست و دندانهایش را روی هم فشار داد. از این اتوبوسهای لعنتی خسته شده بود.
- آقای توکلی
توکلی که مشغول صحبت بود سرش را به طرف او برگرداند.
- می تونم دوساعت برم بیرون ... کار مهمی برام پیش اومده
توکلی نگاهی به ساعتش کرد.
- الان یازده است می تونی تا دو برگردی
لبخندی زد.
- بله ... ممنونم
با خوشحالی به طرف رختکن رفت و لباس هایش را عوض کرد. موقع خارج شدن چادر را در کیفش گذاشت ، استتار خوبی بود. ماه آینده سریال از شبکه پخش می شد و دوست نداشت وجه اش را با این ملاقات احمقانه خراب کند ، هر چند که این وسط قداست چادر را فدای نقشه اش می کرد ولی ... به سمت در خروجی رفت.
تینا صادقی وکیل پایه یک دادگستری
دوباره در فکرش تمام جوانب را مرور کرد. همه چیز بستگی به حرفهای این وکیل داشت.
تاکسی جلوی دفتر وکالت ایستاد. به تابلو آن نگاهی کرد و کرایه را پرداخت.
بین رفتن و ماندن مردد بود ، با اعتراض راننده از ماشین پیاده شد. روزی فکرش را هم نمی کرد دست به همچین کاری بزند اما حالا ... نفس عمیقی کشید چادر را از کیفش در آورد و طوری آن را سرش کرد که فقط چشمها و قسمتی از بینی اش پیدا بود با قدمهایی لرزان وارد دفتر شد.
دو نفری که روی صندلی انتظار نشسته بودند لحظه ای به او نگاه کردند. به طرف میز منشی رفت.
- سلام
دختر جوان نگاهش را از مانیتور گرفت.
- سلام ... بفرمایید
چقدر دروغ گفتن برایش سخت بود. به سختی کلمات از لای دندانهای قفل کرده اش خارج شدند.
- من نگین پویان هستم دیروز برای یازده و نیم وقت ملاقات گرفتم
دختر به مانیتورش نگاه کرد.
- بله ... یه چند لحظه تشریف داشته باشید تا با ایشون هماهنگ کنم
به زحمت لبخندی زد و روی یکی از صندلی ها نشست. در ذهنش حرفهایی را که آماده کرده بود چند بار تکرار کرد.
- بفرمایید ... منتظرتونن
از جایش بلند شد و به طرف در اتاق رفت. دستگیره در را در دست گرفت. دستش می لرزید چشمهایش را بست ... تو می تونی پارمین ... قوی باش ... دسته در را پایین برد ، چشمهایش را باز کرد و وارد اتاق شد.
خانم صادقی پشت میز چوبی بزرگی نشسته بود. با صدایی که تلاش می کرد نلرزد گفت :
- سلام
- سلام ...
صادقی به صندلی کنار میزش اشاره کرد و ادامه داد.
- بفرمایید بنشینید
روی صندلی نشست و به چهره مصمم صادقی نگاه کرد.
صادقی گفت :
- خب مشکلت چیه خانمم ؟
آب دهانش را قورت داد. او یک بازیگر بود ، پس چرا اینقدر نقش بازی کردن برایش سخت شده بود ... مثل یه زن بدبخت باش همین ... فرض کن اون سیاوش بی رحم کتکت زده ...
- من می خوام از شوهرم طلاق بگیرم
صادقی عینکش را پایین آورد و به پشتی صندلی تکیه داد.
- چرا ؟ کتک می زنه ، معتاده ، نفقه نمی ده ... دلیلت چیه؟
نگاهش را به عکس دختر بچه ی روی میز دوخت.
- باهام بدرفتاری می کنه ... کتکم می زنه ... اصلا تعادل روحی نداره
صادقی ابروهایش را بالا برد.
- مدرکی هم ازش داری ... پزشکی قانونی رفتی
سرش را تکان داد.
- بله ، یه بار هم تو خیابون کتکم زد ... شاهد هم دارم
- خیلی خب ... این شاهدت راضی می شه تو دادگاه شهادت بده
- بله
صادقی به چشمهای هراسان او نگاه کرد.
- ماده 1130 قانون مدني ميگه ... در صورتي كه دوام زوجيت موجب عسر و حرج زوجه باشه، می تونه به حاكم شرع مراجعه و تقاضاي طلاق كنه، چنانچه عسر و حرج در محكمه ثابت بشه ، دادگاه ميتونه زوج رو مجبور به طلاق بکنه و در صورتي كه اجبار هم راه به جایی نبره زوجه به اذن حاكم شرع طلاق داده ميشه ... این قانون خیلی راحت می تونه طلاق زنهایی مثل تو رو که مورد ضرب و شتم شوهرشون قرار گرفتن و بگیره ، البته ... به شرطی که برای دادگاه بد رفتاری شوهرت ثابت بشه ... شما باید گواهی پزشک قانونی و بار بعد همرات بیاری تا من با توجه به اون یه دادخواست تنظیم کنم
چادر را محکم تر روی صورتش گرفت.
- خانم صادقی ... مهریه ام چی می شه؟
صادقی با نگاهی مشکوک گفت :
- چرا اینقدر صورتت و می پوشونی
باز هم باید دروغ می گفت. حالت معصومی به چهره اش گرفت.
- دوست ندارم کسی کبودیهاش و ببینه
صادقی با تاسف سرش را تکان داد.
- اگه تو دادگاه عسر وحرج احراز بشه هم حکم طلاقت و صادر می کنن هم مستحق در یافت مهریه از شوهرت میشی
شوهرت ... شوهرت ... احمقانه ست اومدم از پسری که هیچ نسبتی باهام نداره شکایت کنم ... به هدفت فکر کن پارمین ... باید با چشم باز وارد بازی بشی.
- اما فقط عقد کردشم ... هنوز زندگیمون و شروع نکردیم
- یعنی هنوز باکره ای؟
با شرم سرش را پایین انداخت.
- بله
- خب در این صورت فقط نصف مهریه رو بهت می دن
وجدانش آزارش می داد حس می کرد همه می دانند او چه فکر شومی را در سر می پروراند.
- پس من بار بعدی با گواهی پزشک قانونی میام خدمتتون
بار بعدی وجود نداشت. صادقی لبخندی زد و به دستهای لرزان او که چادر را جلوی صورتش گرفته بود خیره شد.
- یه توصیه بهت می کنم ... تا زمانی که از خودت مطمئن نشدی کاری رو شروع نکن
لبخندی زد.
- چشم ... ممنون از راهنماییتون
احساس خفگی می کرد ، انگار دروغهایش راه گلویش را بسته بود. از جایش بلند شد و خواست به طرف برود.
- من تجربه ی زیادی دارم و متوجه راست و دروغ حرفها می شم ...
با ترس به صادقی نگاه کرد.
- امیدوارم راه اشتباهی رو انتخاب نکنی
چیزی نگفت و خجالت زده از اتاق خارج شد.
هنگامی که پایش را ازدفتر بیرون گذاشت نفس راحتی کشید. اولین قدم را برداشته بود. درست یا غلط او این کار را انجام می داد. مهرداد او را به بازی گرفته بود و او می خواست سیاوش را بازی دهد. از نظر او منصفانه بود.
با حرفهای صادقی تا حدودی خیالش از عملی بودن این فکر راحت شده بود. اما خودش به تنهایی از پس این کار بر نمی آمد. نمی خواست مثل ماجرای مهرداد بی گدار به آب بزند ، نیاز داشت با کسی مشورت کند. گوشیش را در آورد و شماره ترانه را گرفت. بعد از چند بوق صدای ترانه در گوشی پیچید.
- الو ... سلام ... چه عجب یادی از فقیر، فقرا کردی خانم
- سلام ... ترانه می تونی فردا کلاس ساعت هشت و نری ؟
- واسه چی؟
- کارت دارم ... خیلی مهمه
- خب بعد کلاس بگو
- نمی شه ... بعدش باید برم فیلمبرداری ... به زور بهم اجازه می دن بیام سر کلاسها ... وقت آزاد دیگه ای هم ندارم
- باشه ... این یه غیبت هم محض گل روی تو
- ممنون عزیزم ... می تونی به نیلوفرهم بگی بیاد
- آره ... می خوای به نسرین هم بگم
- نه ... فقط شما دوتا بیاین ... ساعت هشت تو کافی شاپ برمودا منتظرتونم
- باشه
خداحافظی کرد ، دکمه قطع تماس را زد و گوشی را در کیفش انداخت.
با حرص نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت:
- بازی داره شروع می شه آقا سیاوش
لبخند ناخواسته ای مهمان لبش شد.
- اینها که گفتی شوخی بود ... آره؟
سرش را به علامت منفی تکان داد.
- نه ... همش حقیقته ... مهرداد گند زد به زندگیمون و مرد
ترانه انگشتش را عصبی روی میز می زد.
- پس چرا تا الان چیزی بهمون نگفتی؟
کمی از قهوه اش نوشید تا بغضش را فرو دهد.
- چون فکر می کردم کسی حرفهام و باور نمی کنه
نیلوفر انگشتش را لبه فنجانش کشید و گفت :
- واقعا ماجرای عجیبیه ... چرا ازش شکایت نکردی؟
آه سوزناکی کشید.
- هیچ مدرکی ازش نداشتم ... با شکایت به جایی نمی رسیدم فقط آبروم جلو شهره و عمه ام می رفت
- خب چرا بابات از اون کلاهبرداره ... شاپور، شکایت نکرد
زهر خندی زد.
- شکایت کرد ... یکسال هم دنبال پرونده اش بود ... ولی پلیس هیچ ردی ازاون پیدا نکرد ... نکته جالبش اینه که آبتین یا همون شاپور با گریم اداره بابام می رفته و اونها شاپور رو به چشم یه پیر مرد می دیدند ... شانس پیدا کردنش تقریبا صفره
هر سه سکوت کردند. ترانه فنجان قهوه اش را روی میز گذاشت.
- حالا می خوای چه کار کنی؟
سرش را میان دستانش گرفت.
- می خوام پولم و از اونها پس بگیرم
نیلوفر با چشمهای وحشت زده به او نگاه کرد.
- چه طوری؟
- شهره ازم خواستگاری کرده ... می خوام جواب مثبت بدم ...
سرش را بالا آورد و به آن دو نگاه کرد.
- بعد هم با دوهزار و پونصد سکه مهریه به عقد سیاوش در بیام ... به بهونه فوت بابام عروسی و عقب می ندازم ... بعدشم تقاضای طلاق می کنم
ترانه عصبی گفت :
- فکر کردی طلاق گرفتن به همین آسونیه؟
خونسرد سرش را تکان داد.
- نه آسون نیست ، چون باید کاری کنم که چند باری سیاوش عصبی بشه و دست روم بلند کنه ... حتی تصمیم دارم یه بارهم جلوی شما کاری کنم که بهم سیلی بزنه ... تا از شهادت شما تو دادگاه استفاده کنم
ترانه پوزخندی زد.
- بعد هم حتما سیاوش طلاقت می ده
- اون طلاقم نمی ده ... من طلاق می گیرم ... با یه وکیل صحبت کردم ... مشکلی از این نظر وجود نداره
نیلوفر که در فکر فرو رفته بود آهسته گفت :
- این جور که از حرفهات فهمیدم شهره خیلی بهتون کمک کرده ، حقش نیست باهاش این کار و کنی
خودش هم به خاطر شهره عذاب وجدان داشت.
- اگه نقشه ام همون طوری که گفتم پیش بره شهره ازم دلگیر نمی شه ... تازه ممکنه بهم حق بده که از سیاوش جدا شم ... چون اون فقط جای زخمها رو می بینه و نمی دونه من چه آتیشی سوزوندم ...همه بدون اینکه دلیل اصلی رو بپرسن سیاوش و متهم می کنن که دست روی یه زن بلند کرده
- چه جوری می تونی تو روی شهره نگاه کنی و بگی مهریه ات و می خوای ؟
با لحن بدجنسی گفت :
- کاری می کنم که شهره خودش برای گرفتن مهریه بهم اصرار کنه ... بعد من با کلی ادا و اطوار قبول می کنم ومهریه ای رو که در واقع پول بابامه ازشون می گیرم
ترانه با چشمهایی گرد شده به او خیره شد.
- حس می کنم دیگه نمی شناسمت پارمین ... تو که این جوری نبودی ... خیلی سنگ دل شدی
زیر لب گفت :
- مجبورم ... نمی تونم قانونی حقم وبگیرم
پسری که میز کناری نشسته بود به نیلوفر علامت می داد. نیلوفر بی اعتنا چشمهایش را چرخاند و گفت :
- شاید سیاوش راضی نشه عقدت کنه
خودش هم به این احتمال فکر کرده بود.
- ممکنه ... اما با شناختی که من از اون و شهره دارم مطمئنم قبول می کنه ... اون عاشق مادرشه و اگه شهره یکم سیاست به خرج بده قبول می کنه
ترانه متوجه نگاه خیره پسر به نیلوفرشد و اخمهایش را درهم گره کرد.
- حالا فرض کنیم نقشه ات گرفت ، به بعدش فکر کردی ... یه دختر مطلقه ، بدون پدر ... روزهای سختی داری ... داری با آینده ات قمار می کنی
نگاهش را به میز دوخت.
- می دونم ... اما می خوام به هر قیمتی حقم وپس بگیرم
- من نمی تونم کمکت کنم پارمین ... متاسفم
با تعجب به ترانه نگاه کرد.
- اما من به کمکت احتیاج دارم
ترانه بلند شد و کیفش را از روی میز برداشت.
- خیلی دوستت داشتم و دارم ... حتی دلم می خواست زن داداشم شی ... که قسمت نبود ... نمی تونم ببینم داری خودت و بدبخت می کنی ، چه برسه به اینکه خودمم همراهیت کنم ... خدافظ
ترانه به سمت در خروجی رفت.
به نیلوفر نگاه کرد.
- تو هم تنهام میذاری
نیلوفر به صندلی خالی ترانه نگاه کرد.
- باید در موردش فکر کنم ... نمی تونم الان بهت قولی بدم
حسابهایش غلط از آب در آمده بود. با لحنی در مانده گفت :
- فکر می کنی نسرین بتونه کمکم کنه ؟
نیلوفراز جایش بلند شد.
- شاید ... اون عاشق ماجراجوییه ... منم برم دیگه ... امروز تولد سامانه ... باید براش کادو بگیرم
لبخند بی جانی زد.
- باشه ... برو
نیلوفر هم رفت حالا فقط او مانده بود. زیر لب گفت :
- نسرین حتما کمکم می کنه
استاد از کلاس بیرون رفت .از جایش بلند شد و کنار صندلی نسرین ایستاد.
- چطوری خانم؟
نسرین که مشغول مرتب کردن جزوه اش بود بدون اینکه به او نگاه کند گفت :
- ای ... یه نفسی میاد و میره
- وقت داری یکم باهم حرف بزنیم
نسرین متعجب به او نگاه کرد و ابروهایش را بالا برد.
- با من ... تو که همیشه حرفهات و به رفیق شفیقت ترانه می گفتی
- یه مشکل جدی دارم نسرین ... به کمکت احتیاج دارم
نسرین از جایش بلند شد و مقابل او ایستاد.
- ترانه خانم کمکت نکرده اومدی سراغ من
- اَه ... تو هم که همش طعنه می زنی
با ناراحتی از کلاس بیرون آمد.
- وایسا پارمین
نسرین با چند قدم بلند به او رسید و ادامه داد.
- قبلا اینقدر نازک نارنجی نبودی
لبخند بی رمقی زد.
- دیگه آدم قبلی نیستم نسرین ... خیلی زودرنج شدم
نسرین به شانه اش زد.
- بیخیال ... حالا چی می خواستی بگی ؟
- باید بریم یه جا بشینیم تا بهت بگم ، داستانش خیلی مفصله
- من چطور می تونم کمکت کنم
با این سوال نسرین حس کرد می تواند روی کمکش حساب کند.
- یه شاهد واسه دادگاه می خوام ... بعضی موقعها هم ممکنه فکرم خوب کار نکنه می خوام راهنماییم کنی
نسرین موهای کنار مقنعه اش را مرتب کرد و گفت :
- می تونی رو من حساب کنی ... تنم می خاره واسه همچین ماجراهایی
لبخندی زد و گونه نسرین را بوسید.
- خیلی گلی
نسرین هم خندید و صورتش را به شوخی جمع کرد.
- مگه تو گل بودنم شک داشتی
و بعد هیجان زده ادامه داد.
- حالا این ماجرای آرتیستی کی شروع می شه
کمی فکر کرد.
- امشب به عمه می گم بهشون زنگ بزنه بگه جوابمون مثبته ... دیگه وقت عقد و اونها باید تعیین کنن
- ای ول ... بی صبرانه منتظرم
به ساعتش نگاه کرد واز جایش بلند شد.
- من دیگه برم ... خیلی دیرم شده
نسرین هم از جایش بلند شد.
- می گم اگه به سیاوش بگی باباش چی کار کرده شاید حقت و بهت بده و نیازی به این همه شامورتی بازی نباشه
- به نظرت اون این ماجرا رو باور می کنه ... مهرداد معتمد محلشون بود و کلی ارزش و احترام داشته ، حالا با حرفهای بی سند و مدرک من سیاوش حرفم و قبول می کنه و پونصد میلیون و می ذاره کف دستم
- اینم حرفیه
- ممنونم که تنها نذاشتی ... خدافظ
- خدافظ
نسرین شکلکی در آورد و با لبخند به سمت ماشینش رفت.