با انگشت روی شیشه بخار گرفته اسم حمید را نوشت ... لبخند محزونی زد و چشمهایش را بست ... قبلا فکر می کرد یک روز هم نمی تواند بدون حمید زندگی کند ولی حالا ... یک ماه از ناپدید شدن حمید می گذاشت و او به راحتی به زندگیش ادامه می داد.
سرش را به شیشه ماشین چسباند و به خیابان های تاریک نگاه کرد ... یعنی دیگه دوستش ندارم ... چرا دلم برا بابا تنگ نمی شه ... حرفهای ناگفته ای در مغزش رژه می رفت..........
جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید