شب ، بعد از شستن ظرفها کنار کوکب نشست.
- چه سریالیه؟
کوکب بدون آنکه به او نگاه کند گفت :
- تکرارعاصی ... بار قبلی بعضی از قسمتهاش و درست ندیدم
به صفحه تلویزیون چشم دوخت.
- از شهره جون چه خبر ... زنگ نزد
آگهی بازرگانی پخش شد. کوکب صدای تلویزیون را کم کرد و به او نگاه کرد.
- چرا صبحی زنگ زد ... بهت سلامم رسوند...............
سعی کرد لحنش بی تفاوت باشد.
-در مورد خواستگاری حرفی نزد؟
لبخندی روی لب کوکب آمد.
- اتفاقا هر بار که زنگ می زنه ، می گه پس کی عروس گلم بهمون جواب می ده
چیزی نگفت ، با وجدانش در جنگ بود. کوکب دستش را زیر چانه پارمین گذاشت وسرش را بالا آورد.
- نکنه جوابت مثبته که این همه سر به زیر شدی
به چشمهای کوکب نگاه کرد. چقدر دروغ گفتن به این چشمها سخت بود.
- البته اگه شما موافق نباشید جواب منم منفیه
کوکب گونه اش را بوسید و او را در آغوش کشید.
- مگه بهتر از سیاوش هم برات پیدا می شه که بخوام مخالفت کنم
سرش را روی شانه کوکب گذاشت ، قطره اشکی از گوشه چشمش چکید.
- چرا هر وقت می خواد برات خواستگار بیاد می ری لب پنجره
نگاهی به پانیذ کرد.
- این بار به عنوان خواستگار نمیان ... امشب نامزد می شیم
پانیذ کنارش نشست.
- می ترسی
دوست داشت با پانیذ در مورد احساسش حرف بزند.
- آره ... معلومه؟
پانیذ لبخند زد.
- خیلی ... با وجود اینکه صورتت آرایش داره ولی بازم معلومه رنگت پریده
- به نظرت کار درستی می کنم
پانیذ شانه هایش را بالا انداخت.
- نمی دونم ... تو همیشه خیلی عاقلانه تصمیم می گیری ، حتما این کارت هم درسته
با این حرف پانیذ از خودش خجالت کشید.
- اینقدر مطمئن در مورد من حرف نزن ... منم مثل همه ممکنه اشتباه کنم
زنگ خانه به صدا در آمد. پانیذ در حالی که از جایش بلند می شد گفت :
- من که چشم بسته قبولت دارم
وبا عجله از اتاق بیرون رفت. به در بسته خیره شد. هنوز هم دیر نشده بود و می توانست تصمیمش را عوض کند. چشمهایش را بست. صدای خنده فاتحانه مهرداد در گوشش پیچید. ازجایش بلند شد و بدون آنکه نگاهی به آینه بیندازد به طرف در رفت.
- نمی دونی چقدر خوشحالم کردی عزیزم ... همیشه دلم می خواست عروسم بشی ... خدا رو شکر که آرزو به دل نمردم
دوباره صورتش را بوسید. از این همه محبت شهره شرمنده شد. حس بدی داشت ، تا حالا با احساسات کسی بازی نکرده بود. به آرامی از آغوش شهره در آمد و نگاه خجالت زده اش را به زمین دوخت. شهره به سمت کوکب رفت و با او مشغول احوال پرسی شد.
می ترسید سرش را بالا بیاورد. حس می کرد از چشمانش می فهمند چه در سر دارد. بازی را شروع نکرده ، کم آورده بود.
- سلام عروس خجالتی
صدای سیاوش بود. سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد ، برخلاف تصورش پوزخند نمی زد. آهسته گفت :
- سلام
سیاوش لبخندی به لب آورد.
- حالت خوبه؟
با تعجب نگاهش کرد.
- بله ممنون
عجیب بود ، نگاهش برای اولین بار رنگی از غرور نداشت. تا چند لحظه خیره به او نگاه کرد. سیاوش سرش را پایین انداخت و با لحن بدجنس همیشگی اش گفت :
- تا حالا داماد به این خوشتیپی ندیده بودی ؟
به خودش آمد و سرش را پایین انداخت. صدای خنده ی پانیذ بلند شد.
- شماها نمی خواید بشینید ... یه خورده دیگه زیر پاتون علف سبز می شه
باز پانیذ بی موقع حرف زده بود. دندانهایش را با حرص روی هم فشار داد و نزدیک کوکب نشست. سیاوش هم کنار شهره قرار گرفت.
شهره با لحنی سرخوش گفت :
- خب کوکب جون بیا سریع قرار مدارامون و بذاریم تا این دو تا پشیمون نشدن ... می ترسم دیر بجنبیم ، بزنن زیرش
کوکب به پانیذ اشاره کرد شربت بیاورد بعد با لبخند رو به شهره کرد.
- هر چی تو بگی ... ریش و قیچی دست خودت
شهره با لذت به سیاوش نگاه کرد.
- خب اول ازاخلاق های سیاوش بگم تا پارمین با چشم باز بره تو زندگیش ... این پسر من یکم بداخلاقه ، گاهی لجبازه ، بعضی موقع ها هم اعصاب خورد کنه
با تعریفهای شهره لبخندی روی لبش آمد و زیر چشمی به سیاوش نگاه کرد. ناگهان نگاهشان درهم گره خورد ، سریع مسیر نگاهش را تغییر داد. کوکب لبش را گاز گرفت و گفت :
- تو رو خدا شهره جون در مورد سیاوش اینطور نگو ... ما می دونیم این پسر چقدر آقاست
شهره بی توجه به حرف او ادامه داد.
- شما فقط ظاهرش و دیدید ، خب می گفتم ... حرف گوش کن نیست ، بدقوله ، کلا با زن جماعتم بد تا می کنه ... البته این خصلتش خوبه خیالت راحته سرت هوو نمیاره ... دیگه اینکه سی و یک سالشه ... سربازیش تموم شده ، درسش هم خونده ... خونه ای هم که الان توش هستیم به نامشه ... می خواد برای تخصص بخونه ، قبلا هم دنبال کارهای پذیرشش بود که بره آلمان اما یهو چند روز پیش تصمیمش عوض شد و گفت می خواد همینجا ادامه بده ... خب تموم شد ... آها یه چیزی یادم رفت بگم ...
با خنده ادامه داد.
- زرشک پلو با مرغم خیلی دوست داره
سیاوش با لحنی گله مند گفت :
- مامان بسه دیگه ... فقط مونده سایز کفشم و بگی
شهره خندید و گفت :
- چه اشکالی داره ، سایز کفشتم می گم ... چهل و دو می پوشه
لبخند زهر آلودی به لب آورد. وقتی شهره این طور صادقانه حرف می زد او بیشتر شرمنده می شد.
سیاوش سرش را تکان داد و نگاه ژرفش را به او دوخت. پانیذ با سینی که لیوانهای بلوری شربت پرتقال در آن بود ،از آشپزخانه بیرون آمد.
کوکب گفت :
- خب حالا بذار منم از اخلاقیات پارمین بگم ... آشپزیش نه خوبه نه بده ... هنوز مونده تا راه بیفته ... اما ظرف شستنش و جارو پاروش خوبه ... اخلاقش هم تعریفی نیست ... زود بهش برمی خوره ، یکم مغروره و نصیحت هم به سختی تو گوشش می ره ، اما مسئولیت پذیره ... وقتی کاری رو بهش بسپری با دل و جون انجام می ده ... یکم بلند پروازه یعنی اگه یه لنگه گوشواره بهش بدی به این فکر می کنه که چطوری می شه لنگه ی دیگه اون و یا حتی کل سرویسش و گیر بیاره ... هیچ وقت هم به چیزی که داره قانع نیست
از حرفهای کوکب ناراحت شد. دوست نداشت عیبهایش در جمع ، مخصوصا جلوی سیاوش گفته شود.
- خب پارمین جون روز عقد بیست و سوم باشه ، خوبه ؟ روز تولد حضرت فاطمه هم هست
بیست و سوم آخر هفته بود و امتحانهایش سه هفته دیگر شروع می شد.
- بله خوبه
شهره به کوکب نگاه کرد و گفت :
- حالا که بچه ها عقد می کنن و محرم می شن ... بیاین اونجا پیش ما زندگی کنین ... به خدا تو اون خونه درندشت از تنهایی پوسیدم
کوکب نگاهی به پارمین کرد و گفت :
- من که از اول راضی بودم ... پارمین مخالفت می کرد
شهره نگاهش کرد.
- قبول عروس خانم ... این طوری پیش شوهرتم هستی؟
با شندین کلمه (شوهرت) گونه هایش از شرم داغ شد. لحظه ای به سیاوش نگاه کرد. نه اخمهایش در هم گره خورده بود و نه تمسخرش می کرد. از ذهنش گذشت ... شهره چه چطوری راضیش کرده ... چرا بهم پوزخند نمی زنه ، مگه نمی گفت ازم متنفره ... چرا داره معمولی نگام می کنه
با صدای شهره به خودش آمد.
- سکوتت یعنی اینکه راضی هستی
سرش را پایین انداخت.
- آخه این طوری خیلی بهتون زحمت می دیم
شهره لبخندی زد و جعبه جواهر کوچکی از کیفش در آورد.
- چه زحمتی مادر ... تو دیگه عروسمی ... اونجا هم خونه خودته
بعد رو به سیاوش کرد.
- بیا این دستبند و به دست عروس خوشگلم ببند ... تا خیالم راحت بشه دیگه مال خودمونه
سیاوش جعبه را گرفت. از جایش بلند شد و کنار او نشست.
ضربان قلبش بالا رفت. سیاوش دست یخ زده اش را در دست گرفت و مشغول بستن دستبند شد. گرمای دست سیاوش از سرمای وجودش کاست. قفل دستبند بسته شد. شهره و کوکب همزمان گفتند.
- مبارکه
کوکب به پانیذ اشاره کرد وگفت :
- شیرینی تعارف کن
پانیذ ظرف شیرینی را برداشت و جلوی سیاوش گرفت.
- آخر افتادی تو تور خواهر من ... بیا شیرینی بخور که از این به بعد دنیا به کامت زهره
چشم غره ای به پانیذ رفت. سیاوش لبخندی زد و یکی از شیرینی ها را برداشت.
- ممنون از هشدارت
پانیذ ظرف را جلوی او گرفت .
دلخور گفت :
- ممنون ، نمی خورم
پانیذ به طرف شهره و کوکب رفت که با خوشحالی از آماده کردن مقدمات اسباب کشی حرف می زدند.
دلش گرفته بود. همیشه دوست داشت در چنین روزی با عشق کنار همسرش بنشیند اما حالا قلبش مالامال از کینه بود. اشک در چشمهایش جمع شد و زیر لب گفت :
- چقدر پَست شدی پارمین
سیاوش دستش را روی دست او گذاشت. به چشمهای سیاوش خیره شد. چشمهایی مغرور و خمار که بارها او را گزیده بود اما حالا نوع دیگری به او نگاه می کرد. سیاوش آهسته گفت :
- چرا اینقدر دستت سرده ؟ داری می لرزی
سعی کرد دستش را کنار بکشد که سیاوش مانعش شد.
- فشارت افتاده ... این و بخور
سیاوش شیرینی را مقابلش گرفت.
- ممنون ... میل ندارم
سیاوش آن را نزدیک لبهایش برد و با لحنی آمرانه گفت :
- ازت نپرسیدم میل داری یا نداری ... گفتم بخور
بی اراده تکه ای از آن را خورد. طعم شیرین آن در دهانش پیچید. لبخند زد. سیاوش ابروهایش را بالا برد.
- تو حتما باید زور بالا سرت باشه تا کاری و انجام بدی ... خیالت راحت ، به پست خوب آدمی خوردی
صدای اعتراض پانیذ بلند شد.
- بابا یه خورده ما رو هم تحویل بگیر ... انگار پارمین می خواد فرار کنه که این قدر محکم دستش و گرفتی
سیاوش دستش را از روی دست او کنار کشید و با لحنی طنز آلود گفت :
- تو حسودی نکن جوجه
همه خندیدند. اخمهای پانیذ در هم گره خورد.
- پارمین که می گه موشم ... تو هم می گی جوجه ... یه باره بگید مزرعه حیواناتم خودتون و راحت کنید
سیاوش لبخندی زد و به شهره نگاه کرد.
- مامان بهتره بریم دیگه
به ساعت اشاره کرد.
- دیر وقته
مضطرب به کوکب نگاه کرد. چرا مهریه را فراموش کرده بودند. همگی سر پا ایستادند او هم به ناچار از جایش بلند شد.
- خب کوکب جون از فردا دیگه شروع کن جمع کردن وسایل انشاالله بعد از عقد اسباب کشی کنید
کوکب با محبت نگاهش کرد.
- به خدا شرمندتم
شهره صورتش را جمع کرد.
- وای باز تعارف کردی ... ما بریم دیگه با اجازتون
بعد به سمت در رفت. سیاوش نگاهی به پارمین کرد و یاد مطلبی افتاد اما دیگر دیر شده بود او هم خداحافظی کرد و همراه شهره رفتند.
شالش را در آورد و با چهره ای درهم روی زمین نشست. کوکب شروع به جمع کردن ظرفها کرد.
- عمه
- جانم
- چرا در مورد مهریه چیزی نگفتید ... من که عصری بهتون گفتم همین امشب تعیینش کنین
کوکب ظرفها را در دست گرفت و به طرف آشپزخانه رفت.
- حالا که دیر نشده ... وقت زیاده اینقدرعجله نکن
دستش را روی پیشانیش گذاشت و با حرص دندانهایش را روی هم سایید. نگاهش به دستبند افتاد. آن را مقابل چشمانش گرفت. سکه هایی که به دستبند آویزان بود تکان می خورد و نگین های زنجیر آن می درخشید. با انگشتهایش آن را لمس کرد. این نشانه ی شروع یک تعهد بود اما ... دستبند را از دستش باز کرد و زیر لب گفت :
- من لیاقت این و ندارم
جنگی در درونش شکل گرفته بود. از یک طرف به خودش حق می داد که بخواهد پول پدرش را پس بگیرد. مهرداد زندگی آرامشان را به ویرانه تبدیل کرده بود ، انتقام از آن خانواده حقش بود و از طرف دیگر نمی توانست چشم به روی خوبی های شهره ببندد.
دستهایش را روی شقیقه هایش گذاشت و فشار داد ... دلت نسوزه پارمین، سنگدل باش ... وقتی دنیا باهات بد می کنه تو هم بد شو ... یاد سیاوش افتاد که امشب جور دیگری شده بود. مزه شیرینی که از دست سیاوش خورد ، هنوز در دهانش بود. حسی تازه ای در وجودش جوانه زد ، حس خواستنی بودن و نیاز به دست مردی که حمایتش کند.
فنجان چایش را در دستش چرخاند و بدون اینکه به نسرین نگاه کند گفت :
- اتفاق خاصی نیفتاد ... فقط زیادی همه چیز خوب بود ... نمی دونی شهره چه جوری ازم تعریف می کرد ... داره از خودم بدم میاد
نسرین تا قطره آخر آبمیوه اش را با نی خورد و گفت :
- اگه طاقت نداری ادامه نده ... وسط کار کم بیاری خیلی ضایع ست
نفس عمیقی کشید و گفت :
- می دونم
نسرین به دستبندی که در دست پارمین بود نگاه کرد.
- نشون نامزدیته
به دستبند خیره شد.
- آره ... دیشب بعد از رفتنشون از دستم درش آوردم ، اما بعد پشیمون شدم ... گفتم من که می خوام آخر هفته به عقدش در بیام ، دیگه این اداها چیه
نسرین چشمکی زد.
- خوشتیپه؟
سعی کرد چهره اش بی تفاوت باشد. اما برق نگاهش از چشمان تیزبین نسرین دور نماند.
- خیلی خوشگل و خوشتیپ نیست ... ولی بدم نیست
- بالاخره قیافه اش خوبه یا بده ؟
سکه های دستبند را با انگشتش لمس کرد.
- خوبه
به قلبش رجوع کرد. چهره مردانه سیاوش را دوست داشت. اعتماد به نفسی در چهره اش موج می زد که هر کسی را ناخودآگاه ، وادار به مطیع بودن می کرد. نسرین لیوان خالیش را جلوی صورت او تکان داد.
- کجایی ... رفتی تو هپروت
- داشتم به آخر هفته فکر می کردم ... خنده داره ولی هنوز نمی دونم مهریه ام چقده ؟
نسرین با تمسخر گفت :
- اگه بگن چهارده سکه ، قیافه تو خیلی دیدنی می شه
زهر خندی زد.
- احتمالا سکته می کنم
گوشیش زنگ خورد. به صفحه آن نگاه کرد و با تعجب گفت :
- ترانه
بعد از صحبتهایش در کافی شاپ سراغی از او نگرفته بود. دکمه اتصال را زد.
- سلام ترانه ؟
- سلام ... خوبی ؟
- ای بد نیستم
- این چند روز خبری ازت نبود ... بالاخره چی کار کردی؟
نسرین از جایش بلند شد و لیوانهای خالی را در سطل انداخت.
- دیشب سیاوش و شهره اومدن خونمون ، قرار عقد و گذاشتند ... بیست و سومه
ترانه کمی مکث کرد و گفت:
- امروز بازم کلاس داری؟
نسرین کیفش را از روی میز برداشت.
- نه
- ظهر کاری نداری؟
- نه ... یه چند روز فیلمبرداری تعطیل شده بیکارم
- خیلی خب پس امروزناهار مهمون منی
نسرین نگاهی به ساعتش کرد.
- به چه مناسبت؟
- همین جوری . خیلی وقته که فقط سر کلاسها کنارهمیم ... گفتم تا امتحانها شروع نشدن یه بار دور هم جمع شیم
نسرین آهسته گفت :
- کلاس بعدیم داره شروع می شه ... من می رم دیگه
سرش را تکان داد و زیر لب گفت:
- باشه ... خدافظ
- الو پارمین ... با کی حرف می زنی؟
نسرین به سمت در رفت.
- نسرین ... نیلوفر هم دعوت کردی؟
- آره ... قرارمون ساعت یازده تو رستوران بابای نیلوفر... خوبه؟
- یازده زود نیست؟
- نه ...می خوام یکمم وقت داشته باشیم باهم حرف بزنیم
- باشه ، قبول
- پس می بینمت عزیزم ... فعلا خدافظ
- خدافظ
به صفحه گوشیش خیره شد و زیر لب گفت :
- حتما می خواد نصیحتم کنه
دستش را روی پیشانیش گذاشت و فشار داد.
وارد رستوران شد و با نگاهش میزها را از نظر گذراند.
ترانه برایش دست تکان داد. به سمت میز او رفت ، لبخندی زد و صندلی را کنار کشید.
- سلام ... خیلی دیر کردم ؟
ترانه به شوخی اخم کرد و ساعتش را نشان داد.
- سلام ... یک ساعته که منتظرتیم ... کم کم داشتم از اومدنت ناامید می شدم
روی صندلی نشست و کیفش را روی میز قرار داد.
- می بخشید تو ترافیک گیر کردم ... نیلوفر کجاست؟
- رفته پیش باباش ... الان میاد
ترانه ظرف چیپس را مقابلش گذاشت.
- راستی چرا فیلمبرداری تعطیل شده ؟
یکی از چیپس ها را که دانه های فلفل قرمزش کرده بود ، برداشت.
- مادر توکلی فوت کرده ... تا بعد از مراسم کار تعطیله
چیپس را در دهانش گذاشت ، مزه تند آن زبانش را سوزاند. ترانه با لحنی محزون گفت :
- بیچاره ... خدابیامرزش ... خودت چطوری ؟
کمی مکث کرد و گفت :
- خوبم
نیلوفر همراه گارسون به طرف میز آمد.
- سلام ... چطوری عروس خانم
لبخند بی جانی زد.
- سلام ... عروس کجا بود ، دلت خوشه ها
نیلوفر روی صندلی نشست. گارسون لیوانهای آب طالبی را روی میز قرار داد و رفت.
نیلوفر رو به ترانه کرد.
- بهش گفتی ما چه تصمیمی گرفتیم
ترانه گفت :
- نه هنوز
با تعجب به نیلوفر چشم دوخت.
- موضوع چیه ؟
نیلوفر با خوشحالی دستش را در دست گرفت.
- من و ترانه می خوایم بهت کمک کنیم
با چشمهایی متعجب به ترانه نگاه کرد.
- راست می گه
ترانه خندید و گفت :
- آره ... البته برای کمک یه شرطهایی هم داریم که باید قبول کنی
کنجکاو به او نگاه کرد.
- چه شرطی؟
- بهت می گم ، فقط باید قول بدی تا حرفم تموم نشده چیزی نگی ... نباید هی وسط حرفم بپری
سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و منتظر به ترانه نگاه کرد.
- باشه قبول
حالت صورت ترانه جدی شد و لحظه ای در فکر فرو رفت. دنبال کلمه برای شروع حرفش می گشت ، به چشمهای او خیره شد.
- من و تو حدود چهار ساله که باهم دوستیم ... یادته روز اول دانشگاه اتفاقی کنارم نشستی ، ولی این اتفاق باعث شد که دوستی ما از همون روز شکل بگیره ... خیلی چیزا تو زندگی هست که با یه اتفاق ساده شروع می شه و بعد ادامه پیدا می کنه ... مثل ماجرای عاشق شدن سپهر ... همه چیز بستگی به واکنش ما نسبت به اون اتفاق داره ... ماجرای مهرداد هم یه اتفاق بود ، ولی از نوع نفرت انگیزش ... قبول دارم خیلی اذیت شدی ، روزهای بدی رو گذروندی اما همه اینها دلیل نمی شه که تو همچین واکنشی نشون بدی ... اگه بی طرف به این ماجرا نگاه کنی ، می بینی که شهره و سیاوش هم مثل تو قربانی کارهای مهردادن ... انتقام گرفتن از اونها انصاف نیست ...
سرش را جلو آورد و خواست حرفی بزند که ترانه گفت :
- قول دادی وسط حرفم نپری
چشمهایش را با غیظ تاب داد و چیزی نگفت. ترانه ادامه داد.
- شاید این و ندونی که تو کلاس خیلی از دخترها بهت حسادت می کنن
پوزخندی زد. ترانه بی توجه به او ادامه داد.
- یا این و ندونی که چند تا از پسرهای کلاس منتظر یه اشاره از سمت تو هستن تا پا پیش بذارن ... فکر می کنی چرا تو یه کلاس سی نفره همه این قدر به تو توجه می کنن ... من دلیلش و بهت می گم ، چون تو یه خانم کاملی ... همیشه سنگین و باوقار رفتار می کنی و عاقلانه تصمیم می گیری ... البته زیبایی ظاهریتم بی تاثیر نیست ، ولی خب تو کلاس خوشگل زیاد داریم ، مثل نسرین ... ولی کسی براش تره هم خورد نمی کنه ، چون رفتارش جلفه و سبکه ، اگر هم کسی می ره طرفش ، واسه خوش گذرونیه ... شاید باورت نشه که گاهی منم بهت حسودی می کنم
با تعجب ابروهایش را بالا برد و به او خیره شد. ترانه سرش را پایین انداخت و ادامه داد.
- خدا همه چیز و در حق تو تموم کرده ، ولی تو قدرش و نمی دونی ... اونقدری که از نداری و بی پولی می نالی ، شده تا حالا یه بار خدا رو شکر کنی واسه چیزهایی که به تو داده و بقیه حسرتش و می خورن
ترانه سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد.
- شرط می بندم حتی به این موضوع فکرم نکردی ... داشتن این ویژگی ها اونقدر برات عادیه که زحمت فکر کردن بهشون و به خودت نمی دی ... وجود شهره و سیاوش هم یکی از نعمت های بزرگ زندگیته که برات هیچ اهمیتی نداره ... می دونی اگه کمکهای اونها نبود چه بلایی سر زندگیتون میومد ، درسته مهرداد جز اون خانوادست و مسبب تمام مشکلاتتونه ولی تا حالا به این احتمال فکر کردی که ممکن بود شهره هم اخلاقش مثل شوهرش باشه یا ممکن بود سیاوش یه لات بی سرپا از نوع مدرن اسی کاردی باشه ... اونوقت تو می خواستی چه کار کنی ؟ ... دیگه نه شهره ای بود که ازت خواستگاری کنه و نه سیاوشی که بخوای سرش کلاه بذاری ... حق بابات و چطوری می خواستی پس بگیری ؟
سرش را پایین انداخت. حرفهای ترانه در ذهنش می چرخید و جوابی برای آنها پیدا نمی کرد. ترنه ادامه داد.
- من موقعی که اومدم ملاقات بابات سیاوش و دیدم ، پسر خوبی به نظر میومد ... با کارهایی هم که تو گفتی برای خانوادت انجام داده ، معلومه آدم مسئولیت پذیر و عاقلیه ... قیافشم که خوب بود ... از او تیپهاست که نگاهش آدم و جذب می کنه ... کنار تو که می ایستاد ، خیلی به هم میومدید ... بیا به احترام این دوستی چهارسالمون یه امشب و به حرفهام فکر کن ، بعد تصمیم بگیر ... تو می تونی کنار سیاوش خوشبخت زندگی کنی و اصلا احتیاجی به این بازی ها نداری ... بیا واسه امتحان سه ماه مثل یه دختر خوب با سیاوش رفتار کن و کارهای احمقانه ای که تصمیم داری انجام بدی روعقب بنداز ... واسه طلاق هیچ وقت دیر نمی شه ... ممکنه تو این مدت نظرت در مورد سیاوش عوض شه و اونقدر ها هم که تو فکر می کنی مغرور و خودخواه نباشه ... اصلا در مورد همین اخلاقش باهاش حرف بزن ، شاید اونم واسه این کارهاش دلیل داشته باشه ... همه ، حتی خود من ... بعضی موقعها نظرمون نسبت به یکی خوب نیست ، برای این طرز فکرمونم کلی دلیل داریم ، ولی وقتی با طرف مقابل حرف می زنیم می بینیم همش یه سوتفاهم بچه گانه بوده و الکی اون بدبخت و متهم می کردیم ...
نیلوفر لیوان خالیش را روی میز گذاشت. ترانه نگاهش کرد و نفس عمیقی کشید.
- اگه پیشنهادم و قبول کردی ولی بعد از گذشتن او سه ماه بازم خواستی طلاق بگیری ... قسم می خورم هر طوری شده بهت کمک کنم تا ازش جدا شی
نگاهش را به بستنی معلق درون آب طالبی دوخت و قاشقش را بی هدف در لیوان چرخاند. به حرفهای ترانه فکرکرد. حرفهایش را قبول داشت. اما چیزی در وجودش مانع از این می شد که حق را به او بدهد ، چیزی مثل حس تحقیری که این مدت با آن دست به گریبان بود و یا شیرنی گس مانند انتقامی که آن را حق خود می دانست. چشمهایش را بست. احتیاج به تنهایی داشت تا به افکارش نظم بدهد.
نیلوفر با خنده گفت :
- منم یه شرطی دارم
چشمهایش را باز کرد.
- اینکه واسه خرید عقد همرات بیام
لبخند محوی روی لبش آمد و لیوان را به طرف دهانش برد.
از رستوران بیرون آمد و به خیابان چشم دوخت. سردرگم بود ، قبلا به درستی تصمیمش اطمینان داشت ولی حالا ... حق با او بود یا ترانه ... به زحمت از لابه لای ماشین ها رد شد و به آن طرف خیابان رسید. دستش را برای تاکسی بلند کرد.
نسیم خنکی وزید و قاصدکی را به مانتویش چسباند. دستش را پایین آورد و آن را از مانتویش جدا کرد ، خواست آن را بیندازد که یاد حرف ترانه افتاد ... خیلی چیزا تو زندگی هست که با یه اتفاق ساده شروع می شه ... به قاصدک نگاه کرد و زیر لب گفت :
- یه اتفاق ساده
قاصدک را کف دستش گذاشت و نفسش را به آن دمید. قاصدک سبک بال شروع به رقصیدن کرد و چند متر آن طرف تر به لباس دختر بچه ای چسبید.
دختر بچه لبخندی زد و ذوق زده به قاصدک نگاه کرد.
- ماما نگاه کن ... ببین اینو
مادرش به او توجه ای نکرد و با توقف تاکسی ، دختر بچه را به سمت آن هل داد. قاصدک در جوی آب افتاد. دخترک با چهره ای غمگین به آن نگاه کرد و سوار تاکسی شد.
اخمهایش در هم رفت و مسیر نگاهش را تغییر داد، به چهره عابرهایی که با سرعت از کنارش می گذشتند نگاه کرد ... اینها هم مثل منن؟ ... مثل من فکر می کنن؟ ... دنبال یه اتفاق عجیب و غریب برای لبخند زدن می گردن ...
به پیاده رو خیره شد.
چرا دیگه زندگیم و دوست ندارم ... چرا هیچ چیز خوشحالم نمی کنه ... چرا از زمین و زمان طلبکارم ...
به سمت پیاده رو رفت و شروع به قدم زدن کرد.
سیاوش واقعا کجای زندگی منه ... ازش متنفرم ... یا دنبال راهی برای نزدیک شدن بهش می گردم ... بهتره حداقل با خودم صادق باشم ... همه ی دلیلم واسه اینکار پس گرفتن پول بابام و ناراحتیم از مهرداد نیست ... خب هفتاد درصدش به این خاطره ... سی درصدش بقیه اش چی؟ ... شاید لذت خُرد کردن غرور سیاوش !!!
کلاغی از بالای سرش گذشت. یاد حرف سیاوش افتاد ... کلاغ و با رنگ کردن نمیشه شبیه طاووس کرد ... زهر خندی زد.
اصلا دلیلهام منطقین؟ ... انصافا اگه یکی دیگه این تصمیم و می گرفت چی می گفتم ... خب ... می رفتم رو منبر و یه ساعت موعظه اش می کردم که داری اشتباه می کنی ... خودمم می دونم کارم احمقانه ست ... اصلا انتقام باید احمقانه باشه ... یه عاقل که به انتقام فکر نمی کنه ... همیشه بیرون گود بودن و شعار دادن آسونه ... اما حالا ... حالا که باید ثابت کنم یه آدم منطقیم نمی شه ... نمی تونم فراموش کنم ... مهرداد اون روز با حرفهاش نابودم کرد ... ترانه که جای من نبوده ، اون که حس من و نداشته ... از اون روز تا حالا از خودم بدم میاد ... مسخره ست ... همش فکر می کنم به شهره خیانت کردم
به پیرزنی که با چهره ای آرام و مویی سپید از کنارش رد شد نگاه کرد.
مگه من چقدر عمر می کنم ... سی سال ، چهل سال ، پنجاه سال ... حالا انتقام هم گرفتم بعدش چی می شه ... اون موقع چی دارم ...
نفس عمیقی کشید و از دود ماشین ها به سرفه افتاد.
یه مقدار پول که باهاش یه جای خوب خونه می گیرم و یه پس انداز که باعث می شه خیالم از بابت دیر و زود حقوقم راحت باشه ... فقط همین ...
مردی به شانه اش خورد و عذر خواهی کرد. بی تفاوت به راهش ادامه داد.
نه ... چیزهای دیگه ای هم هست ... یه شناسنامه خط خطی شده ، از دست دادن شهره ، یه دختر مطلقه ، نگاههای بدبین مردم و...
به دختر و پسری که دست در دست هم جلویش راه می رفتند نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد.
- از زندگی چی می خوای پارمین؟
دختر بچه ای با چهره ای خندان به طرف حمید دوید. حمید او را در آغوش کشید و لپش را بوسید.
- از اونها خریدی بابایی ؟
حمید با ناراحتی دستش را روی پیشانیش کوبید.
- وای یادم رفت
از آغوش حمید بیرون آمد و با دلخوری گفت :
- دیشب که خودمم بهت گفتم اصلا یادت نره ، هیچم نگی بازم یادم رفت و ازاین چیزا
حمید لبخندی زد و موهایش را نوازش کرد.
- واسه فردا بهت قول می دم ، حتما بخرم
دخترک به حالت قهر رویش را برگرداند.
- اصلا هم دیگه نمی خوام بخری ... عمو حامد صبحی یه عالمه از اونها بهم داد
اخمهای حمید درهم رفت.
- عمو چیزی به مامان گفت؟
موهای آشفته روی پیشانیش را با هر دو دستش کنار زد.
- مامان ... اولش رفت تو حیاط ...
چشمهایش را تاب داد و کمی فکر کرد.
- بعدش داد زد ... وقتی هم من رفتم پیشش ، گریه کرد
حمید عصبانی از جایش بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت.
- معلوم هست تو این خونه چه غلطی می کنی ؟
دختر بچه کنار عروسکش نشست و با قاشق پلاستیکی پفک در دهانش گذاشت.
- این عوض سلام کردنته ... بذار برسی خونه بعد شروع کن
حمید داد زد.
- حامد واسه چی اومده بود تو این خراب شده ؟ با تو چی کار داره ؟
- چه می دونم ... برای اومدن داداشت هم من باید جواب پس بدم
- راستش و بگو پانته آ ...چی بینتونه
- به خدا هیچی ... اومده بود تو رو ببینه ، وقتی دید نیستی هم سریع رفت ... اون بدبخت که نمی دونست تو صبح جمعه می ری بیرون
تمام دستها و لباس عروسکش پفکی شده بود. دستهایش را بالا گرفت و به آشپزخانه رفت.
- ماما ... اینها رو بشور
زن بغلش کرد و دستهایش را در سینک ظرف شویی شست.
- این بچه می گه تو حیاط گریه می کردی
زن دختر بچه را زمین گذاشت و با ناله گفت :
- تو رو خدا بس کن حمید ... داری دیوونم می کنی
- چی رو بس کنم ... اینکه می فهمم چشمت دنبال مردهای دیگه ست ... خیلی پرویی!!!
زن بغض کرد.
- چطور می تونی اینقدر راحت تهمت بزنی؟
- تهمت نیست ... با چشمهای خودم دیدم اون روز خونه پدرم باهاش خلوت کرده بودی و حرف می زدی ... خیال کردی من خرم ... نمی فهمم
اشکهای زن پایین آمد ، دختر بچه را بغل کرد و به اتاق برد. روی تخت نشست و به دیوار تکیه داد. دختر بچه به اشکهایی که از گونه ی مادرش می چکید نگاه کرد.
- بابا دوستت نداره
زن موهایش را نوازش کرد و او را به خودش فشرد.
- کاش دوستم نداشت
موهای زیتونی مادرش را دور انگشتش پیچید و گفت :
- اگه دختر خوبی باشی ... دیگه گریه نکنی ... از اون شکلاتها میگم عموحامد بهت بده
گریه ی زن شدید تر شد.
صدای زنگ تلفن پذیرایی آمد و لحظه ای بعد صدای حمید را شنید.
- الو بفرمایید ... الو ... الو ...الو ... الو ... چرا جواب نمی دی عوضی ... داری دیوونم می کنی لعنتیییییییییییییییییی
جیغ کوتاهی کشید و از خواب پرید. کوکب بیدار شد.
- حالت خوبه؟
تمام بدنش عرق کرده بود و تند نفس می کشید. کوکب به آشپزخانه رفت و لیوان آبی برایش آورد.
- بیا بخور
لیوان آب را یکسره سر کشید.
- بازم خواب دیدی؟
با دست لرزانش دست کوکب را گرفت.
- یه خواب معمولی نبود عمه ... هم بابا توش بود هم پانته آ ... داشتن دعوا می کردن
کوکب نفس حرص داری کشید و گفت :
- چیزی نیست عزیزم ... بگیر بخواب
بعد کمکش کرد دراز بکشد.
کوکب خوابید. اما او هرچه غلت می زد خوابش نمی برد. چشمهایش را بست.
دو روز دیگر به عقد سیاوش در می آمد و هنوز هیچ تصمیمی نگرفته بود.
- پاشو پارمین ... سیاوش تو حال منتظرته
چشمهای پف کرده اش را به سختی نیمه باز کرد.
- ساعت چنده عمه؟
- ده ... بلند شو دیگه زشته
به سرعت از جایش بلند شد.
- چرا زودتر صدام نکردین
به سمت کمد رفت و در آن را باز کرد. کوکب گفت :
- اشکال نداره ... بازار تازه این موقع رونق می گیره ... فقط سریع آماده شو
کوکب از اتاق بیرون رفت. مانتوی کرمش را همراه شلوار لی زغالیش پوشید. شال حریر مشکیش را برداشت و جلوی آینه ایستاد. تصویر درون آینه با صورتی نشسته و چشمهایی پف کرده به او نگاه می کرد. موهایش را با کلیپس بزرگی پشت سرش جمع کرد و شال را رویش انداخت. در اتاق را باز کرد.
سیاوش با کوکب مشغول صحبت بود. آهسته سلام کرد و وارد دستشویی شد. مسواک زد و چند مشت آب سرد به صورتش پاشید. پف چشمهایش کمتر شد و صورتش رنگی گرفت. کمی مکث کرد و بعد به تصویر چشمهایش درون آینه دست کشید... دارم چی کار می کنم ... ترس در چشمهایش موج می زد. سرش را پایین انداخت و به شیر آب نگاه کرد ... قوی باش ... نترس
از دستشویی بیرون آمد و رو به سیاوش کرد.
- بریم من آماده ام
سیاوش از جایش بلند شد و به کوکب گفت :
- با اجازتون
بعد به سمت در رفت . او هم می خواست همراه سیاوش بیرون برود که کوکب دستش را کشید و آهسته گفت :
- با این ریخت و قیافه می خوای با نامزدت بری بیرون
بی تفاوت گفت :
- دیرمون شده عمه
سیاوش از پله ها پایین رفت .کوکب او را به سمت اتاق هل داد.
- لااقل یه چیزی به لبهات بزن عین گچ شده
با حرص وارد اتاق شد و رژ صورتی رنگ را روی لبش کشید.
- خوبه
کوکب ناراضی گفت :
- یه رنگ و رویی هم به صورتت بده
بی حوصله گفت :
- همین خوبه
بعد با عجله از اتاق خارج شد. سیاوش پایین پله ها منتظرش بود. به آرامی از پله ها پایین رفت. سیاوش خیره نگاهش می کرد وقتی مقابلش ایستاد نگاهشان در هم گره خورد. سیاوش به صورتش اشاره کرد.
- سرحال نیستی
شالش را مرتب کرد و گفت :
- چند شبه تا صبح خوابم نمی بره ... همش کابوس می بینم
سیاوش لحظه ای در فکر فرو رفت.
- می خوای به جای خرید ببرمت یه جای دنج تا حال و هوات عوض شه
مشکوک به سیاوش نگاه کرد ... چی تو فکرش می گذره که اینقدر مهربون شده ... نکنه می خواد دستم بندازه ... شایدم می خواد در مورد فردا باهام حرف بزنه ... یعنی پشیمون شده ... در را باز کرد و گفت :
- نه بریم خرید ... حالم خوبه
درون ماشین نشستند. سیاوش ماشین را از پارک در آورد و رو به او کرد.
- خب کجا بریم
به رو به رویش خیره شد.
- هر جا دوست داشتی برو ... برام فرقی نمی کنه از کجا خرید کنم
سیاوش لبخندی زد و به طعنه گفت :
- چه عروس خوبی
سرش را به سمت سیاوش کج کرد و بدون مقدمه گفت :
- چرا می خوای من و عقد کنی؟
سیاوش بی اعتنا به حرف او یکی از سی دی های پشت آفتابگیر ماشین را در آورد و درون سی دی پلیر گذاشت.
- سیاوش اون روز گفتی تنفر تنها حس مشترک من و تو ، پس چرا دیگه ازم متنفر نیستی؟
سیاوش همان طور که حواسش به ماشین های جلویی بود آهنگها را رد می کرد تا به آهنگ دلخواهش رسید.
- دارم باهات حرف می زنم سیاوش ...
سیاوش صدای آهنگ را زیاد کرد و رو به او گفت :
- من باید این سوال و ازت بپرسم نه تو ... واسه چی نظرت یه دفعه عوض شده؟
سیاوش منتظر نگاهش کرد. جوابی نداشت. طنین صدای خواننده در ماشین پیچید.
اگر از عاشقی پرسی / بدان دلتنگ آن هستم
- دیگه در این مورد حرفی نزن ... دلیلش و بعدا بهت می گم
اگر از درد من پرسی / بدان لب را فرو بستم
بیا شکوه از دل کن / که من نازک دلی خستم
اگر از زخمه دل پرسی / برایش مرحمی بستم
آخر زِ بدی هات ، بیچاره شکستم
آخر زِ بدی هات ، بیچاره شکستم
- دختره ی سرتق
- این چطوره ؟
سیاوش به لباس آلبالویی همراه با برگهای سبزی از جنس ساتن اشاره کرد که سایزش دو ایکس لارج بود و روی برچسبش نوشته بودند تونیک آفریقایی و با پوزخندی بر لب ادامه داد.
- فکر کنم خیلی بهت بیاد
لبخندی زد و خیلی عادی گفت :
- پس بگم همین و بیاره
سیاوش ابروهایش را بالا برد و صورتش حالتی جدی به خود گرفت.
- نه نگو ... می ترسم با پوشیدن این اونقدر خوشگل شی که بدزدنت
به سیاوش نگاه کرد و سعی کرد خنده اش را کنترل کند.
- اینقدر اذیتم نکن ... ساعت یازده و نیمه هنوز هیچ کاری نکردیم
سیاوش به اطراف فروشگاه نگاه کرد و این بار جدی گفت :
- اون خوبه ؟
مسیر نگاه سیاوش را دنبال کرد. ماکسی شیری رنگ حریری بود که کمی دنباله داشت. قسمت بالاتنه اش هم رزهای شیری رنگ ظریفی بود که در نهایت به دو نوار باریک ختم می شدند که در کنار گردن گره می خورد.
- قشنگه ولی اگه یکم پوشیده تر باشه بهتره
سیاوش بازویش را به آرامی گرفت و او را به سمت لباس برد.
- تو محضر که مانتو روش می پوشی و بالاش اصلا پیدا نیست ... الانم وقت نداریم که جاهای دیگه رو بگردیم ، برا فردا همین خوبه غیر از چند تا فامیل درجه یک ، کس دیگه ای قرار نیست بیاد
با تعجب به سیاوش نگاه کرد.
- مگه قراره فامیلهات هم بیان ... من که گفتم عزادارم نمی خوام هیچ جشنی باشه
روبه روی لباس ایستادند. سیاوش به فروشنده اشاره کرد.
- از این مدل بیارید
فروشنده رفت. سیاوش رو به او کرد.
- ببین خانواده من یه خانواده سنتیه ... تو تمام مراسم عقد حتی اگه محضری هم باشه بزرگهای فامیل مثل عمو ، دایی ، عمه و.... هستن
به فروشنده که همراه لباس می آمد نگاه کرد ... چقدر زشته که من هیچ کسی و ندارم ... اگه در مورد مامان و بابام بپرسن چی بهشون بگم ... می گم مامانم که بچه بودم فوت شده ، بابامم که تازه سکته قلبی کرده و ...
دلش گرفت ... مجبورم دروغ بگم ، غیر از دروغ مگه می شه چیز دیگه ای هم گفت ... اگه راستش و بگم خطای مامان و بابام و پای من می ذارن و سرکوفتها شروع می شه ... لباس را از فروشنده گرفت.
- پارمین
به سیاوش نگاه کرد.
- نگران چیزی نباش
لبخند بی جانی زد و وارد اتاق پرو شد. لباس را پوشید ولی هر کاری می کرد نمی توانست زیپ آن را بالا بکشد. در را کمی باز کرد.
- سیاوش
- بله
- می تونی به یکی از این خانمها بگی بیاد
صدای سیاوش را شنید که فروشنده را صدا می کرد و لحظه ای بعد چند ضربه به در خورد. در را نیمه باز کرد. دختر جوانی روبه رویش بود.
- می شه زیپ لباس و بالا بکشید
دختر لبخندی زد و در را کمی باز کرد و با پایش آن را نگه داشت. طوری در چارچوب آن قرار گرفته بود که چیزی از بیرون پیدا نباشد. زیپ لباس را بالا کشید و نوار را دور گردنش به شکل پاپیون گره زد.
به آینه خیره شد. بالاتنه ی لباس قالب تنش بود و در قسمت کمر فون می شد. به نوار دور گردنش دست زد که زیبایی خاصی به لباس داده بود. موهایش را روی شانه های برهنه اش قرار داد ، تضاد رنگ موها و لباسش را دوست داشت.
- خیلی بهتون میاد
به سمت دختر برگشت.
- ممنون
- فقط یه چیزیهایی کم داره ، الان براتون میارم
دختر از اتاق خارج شد و پس از چند دقیقه همراه با کفش پاشنه بلند و شانه ای نگین دار برگشت.
- این کفشه چون بندهای سفید و نگین های مشکی داره خیلی به موها و لباست میاد و این شونه ژله ای رو هم کج کنار موهات بزن چون نگینهاش طیف رنگی سیاه ، آبی و قرمز تیره داره هم سادگی و شیکی لباست و حفظ می کنه و هم جلای رنگی به موهات می ده
کفش را پایش کرد و بعد دسته ای از موهای سمت راستش را بالا برد و شانه را در آنها فرو کرد. از تصویر درون آینه خوشش آمد ، لحظه ای یاد دوران کودکیش افتاد که همیشه در آرزوی پوشیدن لباس سفید عروسی بود.
- آقا ببینید خانمتون چقدر ماه شده
با وحشت به عقب برگشت و خواست جلوی دختر را بگیرد که با چهره شگفت زده سیاوش در چارچوب در مواجه شد.
سیاوش تا چند لحظه خیره نگاهش می کرد ، تعریفی برای طرز نگاه او نداشت. عرق سردی روی پیشانیش نشست و با شرم مسیر نگاهش را تغییر داد.
سیاوش نفس عمیقی کشید و رو به دختر کرد :
- کجا باید حساب کنم
دختر لبخندی زد و سیاوش را به سمت صندوق فروشگاه راهنمایی کرد. در نیمه باز را بست. قلبش تند می زد. دستش را روی قفسه سینه اش گذاشت و به آینه نگاه کرد. به جای تصویر خودش چهره سیاوش را می دید. گوشه لبش را گاز گرفت. اصلا به این قسمت ماجرا فکر نکرده بود ... وای از فردا که بهش محرم می شم چه خاکی تو سرم کنم ... دستش را پشت کمرش برد و به سختی زیپ لباس را پایین کشید.
از پرو بیرون آمد و وسایلی که در دستش بود را روی پیشخوان گذاشت. زن میانسالی آنها را در پاکت خرید قرار داد و همراه نگاهی مادرانه گفت :
- انشاالله به دل خوش بپوشیشون دخترم
لبخند محزونی زد.
- ممنون
سیاوش کنارش ایستاد. فاکتور را به فروشنده داد و پاکتهای خرید را از او تحویل گرفت. شرم مانع از این می شد که به صورت سیاوش نگاه کند ... خدایا امروز چه مرگم شده ... من که اینقدر خجالتی نبودم ... سیاوش دستش را پشت کمر او گذاشت.
- بریم
همراه سیاوش از فروشگاه بیرون آمد.
- غیر از حلقه دیگه چی باید بخریم
به ویترین فروشگاه خیره شد و گفت :
- نمی دونم
سیاوش دستش را زیر چانه او قرار داد و صورتش را به سمت خودش چرخاند. هر دو به هم نگاه می کردند سیاوش پرغرور و سرکش و او همراه با شرم و مملو از اضطراب ... حس می کرد سیاوش فکرش را از دریچه چشمهایش می خواند و هر آن کشیده ای به صورتش می زند.
- چرا با من راحت نیستی ؟
آب دهانش را قورت داد.
- باهات راحتم
سیاوش یکی از ابروهاش و بالا برد و با لبخندی کجکی گفت :
- پس حتما اونی که تو اتاق پرو داشت از خجالت آب می شد من بودم
ناخودآگاه گوشه لبش را گاز گرفت و چیزی نگفت. سیاوش چانه اش را رها کرد و به چند ویترین آن طرف تر اشاره کرد.
- اونجا مانتو داره
همراه سیاوش به سمت ویترین رفتند. مانتو ها را از نظر گذراند. از مانتوی سفیدی که کمربند چرم قهوه ای داشت خوشش آمد. رو به سیاوش کرد و با نگاه خیره او مواجه شد. با لکنت گفت :
- اِاِ... این ... خوبه ؟
بعد به مانتو اشاره کرد. سیاوش لبخندی زد و سرش را به نشانه تایید تکان داد. زمانی که وارد مانتو فروشی می شدند سیاوش آهسته کنار گوشش گفت :
- لباسه بهت میومد
به چشمهای سیاوش نگاه کرد و لحظه ای فارغ از تمام مشکلات به او لبخند زد.
به حلقه ها نگاه می کرد ولی آنها را نمی دید. سیاوش آهسته کنار گوشش گفت:
- چرا رنگت پریده ... حالت خوب نیست؟
تمام خاطرات بد گذشته در ذهنش جان گرفته بود. حرفهای مهرداد ... صدای خنده هایش ... اشکها و ناله های خودش ... دستش را روی پیشانیش گذاشت و فشار داد. به نرده های چوبی دفتر مهرداد نگاه کرد ... آبتین شاکری هستم ، وکیل آقای سهرابی ... شخصیت والای شما بهترین تضمینه ... دست دادن نشونه ی دوستیه ... یه حسی بهم می گه بازم همدیگه رو می بینیم ... دیوارها دور سرش چرخیدند و دیگر چیزی نفهمید.
- پارمین ... پارمین
دستی شانه اش را تکان می داد. چشمهایش را باز کرد و به چهره نگران سیاوش خیره شد ، حس می کرد از خوابی عمیق بیدار شده است.
- چی شده ؟
سرش را از لبه مبل بلند کرد و کنار سیاوش نشست.
- پایین یه دفعه بیهوش شدی
سیاوش موهای به هم ریخته ی روی پیشانی او را کنار زد و ادامه داد.
- چیزی تو رو اذیت می کنه ... مشکلی داری ... چته پارمین ، چند وقته که رفتارات عادی نیست
نگاهش روی مبلی که بار قبل آبتین آنجا نشسته بود ، ثابت ماند.
- چیزیم نیست ... چون صبحونه نخوردم ضعف کردم
سیاوش پوزخندی زد.
- نه تو دروغ گوی خوبی هستی و نه من آدمیم که به این راحتی بشه بهش دروغ گفت ... چرا پایین حالت بد شد؟
چقدر گفتنش سخت بود. بغض کرد ... کاش می تونستم راحت حرف دلم و بهش بگم ... لحظه ای به چشمهای نافذ سیاوش خیره شد و بعد سرش را پایین انداخت ... آخه من با چه جراتی باهاش حرف بزنم وقتی که هنوز از نگاهش می ترسم.
- من و از اینجا می بری ... حالم خوب نیست
سیاوش چیزی نگفت. عصبی از جایش بلند شد و شروع به قدم زدن کرد.
او هم بلند شد و به سمت پله ها رفت.
- کجا می ری ؟
بدون اینکه برگردد گفت :
- خونمون ... بهت که گفتم حالم خوب نیست
صدای قدم های سریع سیاوش را شنید که به طرفش می آمد و لحظه ای بعد فشار دست او را روی بازویش حس کرد. سیاوش مقابلش ایستاد.
- چرا حرف نمی زنی لعنتی؟ تا کی می خوای با اعصاب هر دومون بازی کنی
سیاوش با نگاهی خشمگین به او زل زده بود. اشکهایش پایین آمد.
- بعضی چیزا رو نمی شه گفت
سیاوش با حرص نفسش را بیرون داد.
- تو داری به خودت سخت می گیری ... می شه در مورد هر مشکلی حرف زد
گریه اش شدید تر شد و زیر لب گفت :
- نمی تونم
سیاوش به اشکهایش نگاه کرد و با لحنی متاثر گفت :
- اگه بخوای می تونی به من بگی
اشکهایش بی وقفه روی گونه اش سر می خورد. سیاوش رویش را برگرداند و کلافه دستی به موهایش کشید.
- باشه ، هیچی نگو
با دست لرزانش دست سیاوش را در دست گرفت. سیاوش با تعجب به عقب برگشت. به چشمهای سیاوش خیره شد. می خواست از مهرداد بگوید اما زبانش نمی چرخید. سیاوش منتظر نگاهش می کرد ... کاش مهرداد باباش نبود ... چطوری تو چشمهاش زل بزنم و بگم بابات بهم نظر داشته ... با نا امیدی چشمهایش را بست ... نمی تونم بگم ، نمیشه ... حس کرد بازوهای سیاوش دورش حلقه شد و لحظه ای بعد در آغوش او بود. با ناباوری چشمهایش را باز کرد و سرش را روی سینه ی سیاوش دید. برای بیرون آمدن از آغوشش تلاشی نکرد. سیاوش حلقه دستانش را تنگ تر کرد و سرش را کنار گردن او گذاشت. هُرم نفس های داغ سیاوش به گونه اش می خورد. دیگر اشک نمی ریخت. صدای تپشهای قلب سیاوش را می شنید. چشمهایش را بست . سیاوش آهسته کنار گوشش گفت :
- چرا چشمهات و بستی؟
چشمهایش را باز کرد ولی نمی توانست به صورت سیاوش نگاه کند. صورتش از خجالت گُر گرفته بود.
سیاوش با لحنی آمرانه گفت :
- به من نگاه کن
به سختی سرش را بالا آورد و به چشمهای سیاوش نگاه کرد.
- اگه دلت خواست با کسی حرف بزنی می تونی رو من حساب کنی
با تردید گفت :
- تو حرفهام و باور می کنی
سیاوش نگاه بی قرارش را ازچشمهای او گرفت و به پله ها خیره شد.
- هر وقت که تصمیم گرفتی حرف بزنی بهت جواب می دم
بعد او را از خودش جدا کرد و به طرف پله ها رفت.
- بیا پایین حلقه انتخاب کن ... دیرم شده باید برم بیمارستان
سارا چند قدم عقب رفت و به او خیره شد.
- عالی شدی ... خوش به حال داداشم
به تصویرش درون آینه نگاه کرد ، شبیه گرگی در لباس میش بود. از خودش منزجر شد و صورتش را برگرداند.
- حالت خوب نیست ؟
اخمهایش را از هم باز کرد و لبخندی مصنوعی روی لبش نشاند.
- یکم استرس دارم
سارا چشمکی زد و گفت :
- نگران نباش ... کنار داداشم بهت بد نمی گذره
زهر خندی زد و گفت :
- از همینش می ترسم ... می ترسم زیادی خوش بگذره
سارا بلند خندید و به سمت در اتاق رفت.
- تو و سیاوش زوج بامزه ای می شید
در اتاق بسته شد. کنار پنجره ایستاد و به رزهای رنگی درون باغچه خیره شد. گذشته مثل فیلمی که روی دور تند گذاشته باشند از جلوی چشمانش می گذشت. ذهنش مثل دریایی طوفانی بود ، مواج و نا آرام ... هر چه فکر می کرد کمتر به نتیجه می رسید. گوشیش زنگ خورد.
به طرف میزتحریر رفت و آن را برداشت. به صفحه آن نگاه کرد ... ترانه ... گوشی را خاموش کرد. حوصله حرفهای ترانه را نداشت. زمانی خودش دیگران را نصیحت می کرد ولی حالا ، شنیدن حرفهایی از آن جنس برایش سخت بود.
در اتاق به شدت باز شد. تکان خورد و به عقب برگشت.
- تو چرا مثل آدم نمیای تو اتاق
پانیذ دسته ای از موهای اتوکرده اش را پشت گوشش گذاشت و با لحنی حق به جانب گفت :
- باز گیر دادیا ...
بعد چند قدم به سمتش آمد و نگاهش رنگ تحسین گرفت.
- ای ول ... چقدر خوشگل شدی ... دست سارا جون درد نکنه
به تنها چیزی که در این لحظه اهمیت نمی داد، زیبایی بود. صندلی میز تحریررا بیرون کشید و روی آن نشست. فکرهای مزاحم در ذهنش رژه می رفتند.
- می تونی یه لیوان آب و یه مسکن برام بیاری
پانیذ ابروهایش را بالا برد.
- نچ ... نمی تونم ... اینجا که خونه خودمون نیست ، از کجا بیارم
کف دستش را روی پیشانیش فشار داد.
- سردرد داره دیوونم می کنه
- می خوای به سیاوش بگم که ...
میان حرفش پرید.
- نه لازم نکرده ... مهمونها اومدن
پانیذ لبه میز نشست.
- آره ... دوسه تا خاله و پنج تا عمه ، چند تا دایی و عمو و بابا بزرگ و مادر بزرگ...اوووو... چقدر فامیل داره این سیاوش
به عکس سیاوش روی میز تحریرخیره شد.
- کسی در مورد فامیل عروس نپرسید ؟
پانیذ سرش را تکان داد.
- چرا پرسیدند ولی شهره جون جوابشون و نمی داد و هی بحث و عوض می کرد . عمه هم هی الکی می خندید
نفسش را با حرص بیرون داد و به چینهای دامن پانیذ دست کشید.
- شهره جون نگفت کی می ریم محضر؟
- چرا یه چیزایی می گفت ... انگار با عاقد هماهنگ کرده بیاد همینجا... می گفت چون مهمونهاشون پیرن و پا درد دارن دیگه این همه راه نرن تا محضر خونه
حس بدی داشت . احساس غربت می کرد ، تنها کسش کوکب بود.
- عمه چیزی نمی گفت ؟
- نه طفلی بین اون همه فامیل گیر کرده بود. هر چی اونها می گفتن ، اونم می گفت چشم
صدای در حیاط آمد. از جایش بلند شد و به طرف پنجره رفت. سیاوش همراه عاقد وارد حیاط شد.
- با این اوصاف حتما در مورد مهریه هم حرفی نزده
پانیذ کنار شانه اش ایستاد و به پنجره نگاه کرد.
- طفلی عمه صداشم در نمیاد ، چه برسه به اینکه بخواد واسه مهریه خط و نشون بکشه ...
بعد به سیاوش اشاره کرد.
- می گم سیاوشم خوشتیپه ها
به سیاوش خیره شد. کت و شلوار و کروات سفید ، همراه پیراهنی طوسی پوشیده بود. نمی توانست منکر خوش تیپ بودن او بشود.
- آره بد نیست
پانیذ لبخند بدجنسی زد.
- فقط بد نیست؟
به چشمهای شیطون پانیذ خیره شد.
- سر به سر من نذار، حوصله ندارم
به چشمهای شیطون پانیذ خیره شد.
- سر به سر من نذار پانیذ ، حوصله ندارم
روی صندلی نشست و ادامه داد.
- می تونی طوری که کسی متوجه نشه سارا رو بیاری اینجا
- چی کارش داری؟
عصبانی به پانیذ نگاه کرد.
- یه امروز و با من چونه نزن و کاری و که می گم انجام بده
پانیذ شانه هایش را بالا انداخت و به طرف در رفت.
به عقربه های ساعت خیره شد ، زمان زیادی نداشت.
ده دقیقه بعد سارا وارد اتاق شد.
- با من کاری داشتی ؟
از روی صندلی بلند شد و با چهره ای غمگین به طرف سارا رفت.
- سارا جون می خوام یه چیزی و بهت بگم
سارا لبخندی زد و گفت :
- بگو عزیزم
می خواست بگوید که شهره وارد اتاق شد و با دیدن او گل از گلش شکفت.
- وای ماشاالله ... چشمم کف پات ، چقدر ماه شدی فدات شم
شهره محکم در آغوشش کشید. با لبخندی مصنوعی بر لب از آغوش شهره بیرون آمد.
- ممنون ... چشمهاتون قشنگ می بینه
شهره دستش را در دست گرفت.
- بیا بریم تو سالن تا سیاوشم ببینه چه عروس نازنینی داره
نگاه مستاصلش را به شهره دوخت.
- آخه ... یه مشکلی هست
شهره منتظر چشم به دهانش دوخت.
- چه مشکلی ؟
با شرم سرش را پایین انداخت. برایش سخت بود که به چشمهای شهره خیره شود و از مهریه بگوید. آهسته گفت :
- عمه با شما رودربایستی داره ... خجالت می کشید ازتون بخواد مهریه رو تعیین کنید
سرش را بالا آورد و ادامه داد.
- الان عاقد می خواد خطبه رو بخونه ... دیگه وقتی نیست که...
نگاه شاکی شهره مانع ادامه جمله اش شد. شهره با لحنی دلخور گفت :
- فکر نمی کردم گفتنش لازم باشه ...
بعد با غیض ادامه داد.
- آخه کوکب همش می گفت تو بزرگتر نداری که برات شرط و شروط بذاره ، گفت هر کاری که خودم صلاح دیدم انجام بدم ... اما حالا که دوست داری بدونی بهت می گم
شهره دستش را رها کرد و به طرف در رفت.
- مثل سارا ، اندازه ی سال تولدت سکه مهرت می کنیم ... زودتر با سارا بیاید عاقد منتظره
نیش حرف شهره در قلبش فرو رفت ... تو بزرگتر نداری ... احساس خفگی می کرد. بغض کهنه ای راه گلویش را سد کرده بود.
سارا دستش را روی شانه ی او گذاشت. به سارا نگاه کرد.
- حرف مامانم و به دل نگیر ... گاهی زبونش یه چیزایی می گه ولی تو دلش هیچی نیست
لبخند محزونی زد. سارا چادر حریر سفید را دستش داد.
- بپوشش ... همه منتظرن
پرده اشکی چشمانش را تار کرده بود. چادر را سرش کرد و همراه سارا به سالن رفت. با ورودش به سالن سنگینی نگاه مهمانها را روی خودش حس کرد. چادر را کمی روی صورتش کشید ، نمی خواست کسی متوجه نگاه تبدارش شود. صدای پچ پچ ها را می شنید. مطمئن بود همه با کنجکاوی در حال تجزیه جز به جز او هستند. قدم برداشتن زیر آن نگاهها سخت بود. سرش را تا آنجا که می توانست پایین انداخت و کنار سیاوش روی مبل نشست.
عاقد شروع به خواندن خطبه کرد. بغضش در حال شکستن بود. حرف شهره در گوشش می پیچید ... تو بزرگتر نداری ... با حرص لبه چادر را میان انگشتانش فشار داد. چقدر در این جمع به ظاهر آشنا غریبه بود. نفس عمیقی کشید و چشمهای پر آبش را تاب داد تا اشکش پایین نیاید. حس دونده ای را داشت که به پایان خط رسیده ، بدنش از این همه فراز و نشیب خسته بود. چشمهایش را بست ... صورت محزون دختر بچه ی کابوسهایش به او خیره شد... صدای کودکانه او را شنید ... تو غصه داری ... مامانت مثل من ولت کرده ... قطره اشکی از گوشه چشمش چکید ... می دونی چیه ، دلم نمی خواد هیچ وقت بزرگ شم ... بزرگها همش گریه می کنن ، داد می زنن ، بعدشم قهر می کنن ومی رن ... دنیای آدم بزرگها زشته ، سیاهه ، کثیفه ... اما دنیای بچه ها قشنگه، سفیده ، پاکه ... تو مثل بزرگها نیستی ، اداشون در نیار ... می دونم دوستش داری ، خب منم دوستش دارم ... بهش تکیه کن ... از دردهات براش بگو ... بذار آرومت کنه ... مهر تو خریدنی نیست ، رو خودت قیمت نذار
دستی تکانش داد. چشمهای قرمزش را باز کرد. سیاوش آهسته گفت :
- بار سومه
قطره اشک سمجی از گوشه چشمش سر خورد و روی گونه اش لغزید. سیاوش دستش را در دست گرفت.
- دوشیزه مکرمه ... سرکار خانم پارمین فکور ... فرزند حمید ...
سیاوش نگاهش کرد ، به چشمهای او خیره شد. پول ، سکه ، تسویه حساب بهانه بود ... او این نگاه حمایتگر را می خواست.
- وکیلم ؟
اشک روی گونه اش را پاک کرد و با صدایی لرزان گفت :
- با اجازه بزرگترها ... عمه عزیزم و ...
علی رغم دلخوریش به شهره نگاه کرد. اشک شوق در چشمهای او جمع شده بود. دوستش داشت ، هر چند که دلش را سوزانده بود اما باعث نمی شد خوبیهایش را فراموش کند مثل قدح نفیسی که ترک بر می داشت ولی از قیمت نمی افتاد.
- شهره جون ... بله
صدای دست زدن بلند شد. چادرش را کمی عقب کشید و به سیاوش نگاه کرد. حالا این چشمهای مغرور متعلق به او بود. سیاوش دستش را کمی فشار داد و کنار گوشش گفت :
- سَنَدت و شیش دُنگ زدم به نام خودم
دوست داشت لبخند بزند ولی اشکهایش پایین آمد. هنوز کلی غم در دلش تلنبار بود. سیاوش با لحن بدجنسی ادامه داد.
- گریه نکن ... کار از کار گذشته
- زری
زری به سمت او برگشت.
- بله خانم
از روی مبل بلند شد و روبه روی او ایستاد.
- یه قرص مسکن برام میاری؟
چهره زری نگران شد.
- باشه ... ولی می خواید اول به آقا سیاوش بگید شاید ...
جمله زری را قطع کرد و گفت :
- نه نمی خوام اونو نگران کنم ... حالم خوبه فقط یکم سردرد دارم
زری در حالی که هنوز نگران بود با اکراه چشمی گفت و همراه ظرفها به آشپزخانه رفت.
به حلقه طلایی رنگ درون انگشتش خیره شد. لبخند محزونی روی لبش آمد و زیر لب گفت :
- چی فکر می کردم ، چی شد
زری با یک سینی به سالن برگشت و آن را مقابلش گرفت.
- چیز دیگه ای نمی خواید؟
سرش را به علامت منفی تکان داد. قرص را در دهانش گذاشت و مقداری آب نوشید.
- ممنون
لیوان را در سینی گذاشت و از پله ها بالا رفت. وارد اتاق سیاوش شد. گوشیش را از روی میز تحریر برداشت و شماره ترانه را گرفت. با اولین زنگ جواب داد.
- سلام پارمین ... چی شد؟ ... عقد کردی ؟
چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید.
- سلام ... آره
به حلقه اش نگاه کرد و ادامه داد.
- خیلی به حرفهات فکر کردم ... حق با توئه ... امروز پای سفره عقد حس کردم ، بیشتر از انتقام به یه خانواده نیاز دارم ... حتی اگه پول بابام هم پس بگیرم ، بازم زندگیم پر از خلائه ... می خوام یه خانواده داشته باشم ، کمکم می کنی ؟
ترانه با صدایی هیجان زده گفت :
- وای خیالم و راحت کردی دختر، دلم عین سیر و سرکه می جوشید ... معلومه که کمکت می کنم عزیزم ... الان می خوای چه کار کنی؟
به میز تکیه داد.
- سیاوش و رفتاراش هنوز واسم خیلی گنگه ... یه بار مهربونه ، یه بار خشک و جدیه ... نمی دونم تو سرش چی می گذره یا اصلا قصدش از ازدواج با من چی بوده ... می خوام با کمک تو و نیلوفر در موردش تحقیق کنم
- باشه هر کاری که بتونم برات انجام می دم
با تردید گفت :
- اگه کسی تو زندگی سیاوش بود یا به هر دلیلی منو نخواست ...
حلقه را در انگشتش چرخاند ، دستش را مشت کرد و ادامه داد.
- کمکم می کنی ازش جدا شم ؟
- معلومه که کمکت می کنم ... من که راضی به بدبخت شدن تو نیستم
نفس راحتی کشید.
- چقدر خوبه که تو کنارمی ترانه ... ممنون که تنهام نذاشتی
- دوست به درد همین روزها می خوره ، مطمئنم اگه جامون عوض می شد تو هم نسبت به من بی تفاوت نبودی
قطره اشک کنار چشمش را با سر انگشت پاک کرد وگفت :
- راستی می تونی یه روانشناس بهم معرفی کنی ؟ اوضاع روحیم خوب نیست
ترانه کمی مکث کرد و گفت :
- اتفاقا می خواستم بهت همین پیشنهاد و بدم ، ولی بعد گفتم شاید ناراحت بشی ... شیرین چند وقت پیش برای ترس از تاریکیش پیش یه روانشناس می رفت ، می گفت کارش خوبه ... ازش شماره اون و می گیرم
چند ضربه به در اتاق خورد.
- ممنون ... فقط بهش نگو شماره رو برای من می خوای
- باشه ، حواسم هست
در اتاق باز شد ، با عجله خداحافظی کرد. سارا وارد شد و با شیطنت گفت :
- چطوری زن داداش ؟
به شوخی اخم کرد و گفت :
- زن داداش دیگه کیه ؟ ... همون پارمین صدام کن
سارا ابروهایش را بالا برد.
- نمیشه زن داداش ، اصرار نکن ... بیا بریم پایین داداشم تنها نشسته
نگاهش را به فرش دوخت ، از مواجه شدن با سیاوش می ترسید.
- تو برو ... منم لباسم و عوض می کنم و میام
سارا لبخندی زد و در حالی که از اتاق خارج می شد گفت :
- باشه ... زیاد طولش ندیا ... زن داداش
بعد چشمکی زد و در اتاق را بست.
گره دور گردنش را باز کرد. فکری مسموم ذهنش را درگیر کرده بود. می خواست نسبت به آن بی تفاوت باشد ولی تلاشش بی فایده بود. چشمهایش را بست و زیر لب گفت :
- خدایا سفته ها پیش کیه ؟
- عزیزم با کوکب جون در مورد اتاق خواب ها صحبت کردیم
به شهره نگاه کرد و او ادامه داد.
- قرار شد اتاق قبلی سارا رو بدیم به پانیذ ، کوکب هم تو اتاق مهمان باشه ، تو هم بری پیش سیاوش
ترجیح می داد تا زمانی که از سیاوش مطمئن نشده با پانیذ هم اتاق باشد. می خواست مخالفت کند که سیاوش گفت :
- پارمینم بهتره تو اتاق پانیذ باشه ...
شایان را روی پایش گذاشت و با لحن سردی ادامه داد.
- من شبها تا دیر وقت می خوام کتاب بخونم ، اذیت می شه
از حرف سیاوش جا خورد ولی بعد بی تفاوت گفت :
- بله من پیش پانیذ راحت ترم
شهره با چهره ای درهم رو به سیاوش کرد.
- باشه ، اشکالی نداره ... من و کوکب گفتیم شاید دلتون می خواد پیش هم باشید
سیاوش شایان را روی زمین گذاشت و به سمت در رفت. شهره از جایش بلند شد.
- کجا می ری؟
سیاوش سوئیچ را ازجا کلیدی جلوی در برداشت.
- بیمارستان
- نمی شد یه امروز و مرخصی بگیری
سیاوش کفشهایش را از جا کفشی در آورد و در را باز کرد.
- نه مادر من ... نمی شد
نگاهی گذرا به او و کوکب کرد و زیر لب گفت :
- خدافظ
آهسته گفت :
- خدافظ
ولی سیاوش در را بسته بود وچیزی نشنید.
- این زندگی مسخره رو تموم کن حمید ... دست از سرم بردار ... طلاقم بده ... می خوام بقیه عمرم و مثل آدم زندگی کنم
صدای خنده ی عصبی حمید آمد.
- فکر کردی به همین راحتی راه و واسه تو باز می کنم که هر غلطی دلت خواست انجام بدی ... من که می دونم دردت چیه ... حامد بهت وعده وعید داده ... مرد نیستم اگه بذارم شما دو تا به هم برسید
زن با صدای بلندی جیغ زد. دختر بچه دستهایش را محکم روی گوشهایش فشار داد.
- ولم کن لعنتی ... تو مریضی ... شکاکی ... اون داداش بدبختت که رفته جبهه ... کاری به ما نداره
حمید با صدای بلند تری داد زد.
- توی احمق عاشقشی ، حتی اگه اون اینجا هم نباشه ، باز هم دلت پیششه
- به خدا اشتباه می کنی دیوونه ... دستت و به من نزن
صدای شکستن ظرفها می آمد. دختر بچه با ترس از جایش بلند شد و پشت در دراز کشید. چشمش را به فضای خالی پایین در چسباند. پاهای حمید را می دید که عصبی در سالن راه می رفت.
- می گی حامد و نمی خوای ... باشه... باشه سرم شیره مالیدی، منم خر ... حرفت و باور کردم ... با اون مرده که هر روز خونه زنگ می زنه چه سر و سری داری ؟ ... چرا پسر همسایه باید عاشق تو بشه ، وقتی که تو بچه داری و ادعای نجابتت می شه ... چرا مثل مادر من ، مادر خودت سرت به زندگیت گرم نیست
صدای گریه زن بلند شد.
- نمی دونم اون مزاحمه کیه ... سر و گوش پسر همسایه می جنبه به من چه ربطی داره
حمید داد زد.
- د حتما تو یه کاری کردی که پسره از راه به در شده ... از این به بعد حق نداری پات و از خونه بیرون بذاری ... داغت و به دل همه شون می ذارم
حمید با قدمهایی سریع به سمت تلفن رفت و لحظه ای بعد تکه های خرد شده ی تلفن روی زمین افتاده بود. زن جیغ زد ، حمید عصبی به سمتش رفت.
- ولم کن عوضی ... دست بهم نزن روانیییییی
مضطرب از خواب پرید. دستش را روی شقیقه هایش گذاشت و محکم فشار داد. سردردش بیشتر شده بود.
از اتاق بیرون آمد و بدون اینکه چراغی روشن کند از پله ها پایین رفت و وارد آشپزخانه شد. در یخچال را باز کرد و جعبه قرصها را بیرون آورد.
- چیزی می خوای ؟
تکان خورد و وحشت زده به عقب برگشت. سیاوش در چارچوب در ایستاده بود. در تاریکی فضای آشپزخانه هم برق نگاه او را می دید.
- مسکن ... قرص مسکن می خواستم
سیاوش جعبه را از او گرفت و با کمی گشتن بسته قرص را در دستش گذاشت.
- زیاد از اینها نخور عوارض داره
چیزی نگفت و یکی از قرصها را از بسته جدا کرد و همراه آب قورت داد.
- پارمین
به سیاوش نگاه کرد.
- کسی قبلا تو زندگیت بوده ؟
کمی فکر کرد. جز سیاوش به هیچ کس اجازه نداده بود وارد حریمش شود.
- نه
سیاوش موهای روی شانه اش را کنار زد و پشت گوشش گذاشت.
- دلم می خواد حرفت و باور کنم
بعد صورتش را نزدیک آورد. کمتر از چند سانتیمتر با هم فاصله داشتند. نفسهای تبدار سیاوش به صورتش می خورد. ضربان قلبش تند شده بود. دست سیاوش دور کمرش پیچید. چشمهای سیاوش پر از عطش یکی شدن بود ولی ناگهان رنگ نگاه سیاوش عوض شد ، دستش را عقب کشید و با صدایی خش دار گفت :
- کاش این فاصله ها بینمون نبود پارمین
بعد نفسش را با حرص بیرون داد و از آشپزخانه خارج شد.
او شوکه به در آشپزخانه نگاه می کرد و فراموش کرده بود برای چه کاری به آنجا آمده است.
از دستشویی بیرون آمد و در کمد را باز کرد. بلوز نارنجی آستین سه ربعی را همراه شلوار لی سفید و خاکستریش بیرون آورد. بعد از پوشیدن آنها موهایش را با کلیپس سفیدی بالای سرش جمع کرد. نگاهی به لوازم آرایشش کرد ، بی حوصله سرش را برگرداند و از اتاق خارج شد.
سیاوش در سالن نشسته بود و شایان روبه رویش ماشین بازی می کرد.
- صبح بخیر
سیاوش نگاهش کرد و سر تا پایش را از نظر گذراند. یکی از ابروهایش را بالا برد و با لحن شوخی گفت :
- ظهر بخیر
طعنه سیاوش را نشنیده گرفت و کنارش روی مبل نشست.
- بقیه کجان ؟
- رفتن باغ لواسون
- چرا تو نرفتی ؟
سیاوش نگاه عاقل اندر سفیهی به او کرد و چیزی نگفت.
- به خاطر من ... چرا بیدارم نکردن
سیاوش از جایش بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت.
- می خواستن بیدارت کنن ، من نذاشتم ... بیا صبحونه بخور، باید بریم
دنبال سیاوش وارد آشپزخانه شد. سیاوش صندلی کنار کشید و روی آن نشست. او هم مشغول ریختن چای در فنجانها شد. نگاه خیره سیاوش را روی خودش حس کرد و دستش کمی لرزید.
فنجانها را روی میز گذاشت. ظرف کیک را از یخچال بیرون آورد و روی صندلی مقابل سیاوش نشست. تکه ای کیک برداشت و مشغول خوردن آن شد ، لحظه ای نگاهش به سیاوش افتاد.
سیاوش چشم از او بر نمی داشت. هول شد ، کیک در گلویش پرید و به سرفه افتاد. از جایش بلند شد و با عجله به دستشویی رفت. صدای سیاوش را شنید.
- حالت خوبه پارمین؟
آنقدر سرفه کرد تا کیک از دهانش خارج شد و نفس راحتی کشید. چند مشت آب به صورتش زد و از دستشویی بیرون آمد.
سیاوش خندید و گفت :
- خوبی؟
خجالت زده سرش را پایین انداخت. از اینکه مثل دخترهای دست و پاچلفتی جلوی سیاوش رفتار می کرد ، عصبانی بود.
- من می رم آماده شم
بعد با عجله به طرف پله ها رفت.
شایان با شیطنت از بین صندلی ها رد شد و خودش را روی پای پارمین انداخت. سیاوش اخم کرد.
- برو عقب شایان
شایان ابروهایش را تند تند بالا می برد و می خندید. سیاوش دست شایان را گرفت و می خواست او را عقب ببرد.
دست سیاوش را کنار زد و گفت :
- اشکالی نداره بذار بغل من باشه
سیاوش با دلخوری نگاهش کرد. شایان شکلکی در آورد و با لحن بچه گانه ای گفت :
- دوس دالَم بَلَغ زن آیی باسَم ( دوست دارم بغل زن دایی باشم )
سیاوش با چشمهایی گرد شده به او نگاه کرد.
- می خوای بغل کی باشی؟
شایان دستهای پارمین را دور خودش حلقه کرد و با لحنی شاکی گفت :
- زن آیی ... علوس تو( عروس تو )
سیاوش پوزخندی زد و با شیطنت به چشمهای او نگاه کرد ، بعد با لحنی جدی رو به شایان گفت :
- اذیت نمی کنیا
شایان سریع گفت :
- باسه
سیاوش نگاهش را از او گرفت و ماشین را از خانه بیرون برد.
به موهای شایان بوسه ای زد و انگشتهایش را بین موهای نرم اوحرکت داد. یاد بچه گی های پانیذ افتاد.
- لوسش نکن
با پشت دستش گونه ی شایان را نوازش کرد و گفت :
- خیلی بامزه ست
سیاوش زیر چشمی نگاهش کرد.
- چون به تو می گه زن آیی بامزه ست
به شوخی اخم کرد و جوابی نداد. شایان نگاهش را از ماشین های اطراف گرفت و رو به سیاوش کرد.
- آیی
- چیه ؟
- سی ای بذال ( سی دی بذار)
سیاوش یکی از ابروهایش را بالا برد.
- امر دیگه ای نداری فسقلی
و بعد دکمه سی دی پلیر را زد. چند لحظه بعد صدای محمد اصفهانی پخش شد.
ديدی چه آوردی ای دوست ... از دست دل ، بر سر من
- سوسَ آنم ( ترانه سوسن خانم گروه بروبکس)
سیاوش چشم غره ای به او رفت و صدای آهنگ را زیاد کرد.
رفتی چو تير و کمان شد ... از بار غم ، پيکـر مـن
- سوسَ آنم بذال
چشمهای شفاف شایان و التماسی که در آنها موج می زد وادارش کرد که آهنگ را قطع کند.
- آهنگی که می گه بین سی دی هات هست ؟
سیاوش نگاهش کرد.
- آره ... ولی یادم نمی یاد تو کدوم سی دیه
نزدیک دنده نشست و شایان را کنار در ماشین گذاشت. دستش را به طرف آفتابگیر دراز کرد. لبه شالش روی صورت سیاوش افتاد. سیاوش عصبی نفس عمیقی کشید و دست او را پایین آورد.
- بشین سر جات ... این طوری خطرناکه
سر جایش نشست و به چند سی دی که در دستش بود نگاه کرد.
- خدا کنه یکی از اینها باشه
سی دی را در دستگاه گذاشت و شروع به عوض کردن آهنگهایش کرد. سیاوش کلافه گفت :
- چقدر هوا گرمه
با تعجب به او که دکمه کولر را می زد نگاه کرد ، به نظرش هوا خنک بود.
- شایان سرما می خوره ها
شایان با شنیدن اسمش سرش را بالا آورد.
- من تیزی نمی خولم ( من چیزی نمی خورم )
شایان را روی پایش گذاشت و صورتش را بوسید. سیاوش زیر چشمی نگاهش کرد و پایش را بیشتر روی گاز فشرد بعد با لحنی آمرانه گفت :
- دریچه سمت شایان و ببند
دریچه را بست و سی دی را از دستگاه در آورد. شایان آهنگ سوسن خانم را فراموش کرده بود.
- چرا غذاتو نخوردی مادر
سیاوش به سمت در رفت.
- سیر شدم
با بستن در شهره مشکوک نگاهش کرد.
- مشکلی پیش اومده
سرش را به علامت منفی تکان داد. شهره لحظه ای در فکر فرو رفت و بعد گفت :
- برو دنبالش ... الان تو از همه بهش نزدیک تری ، اگه مشکلی داشته باشه به تو می گه
از جایش بلند شد و به باغ رفت. آنجا آنقدر بزرگ بود که در نگاه اول هیچ اثری از سیاوش ندید. بی هدف شروع به قدم زدن کرد. صدای فریاد کسی را شنید. قدمهایش را تند تر برداشت ... انگار سیاوش بود که فریاد می زد ... با عجله به آن سمت دوید. نفس نفس می زد و از بین درخت ها رد می شد.
سیاوش را در حالی دید که مشت به درختی می کوبید و فریاد می زد. خودش را به او رساند و دستش را گرفت.
- چته سیاوش ؟
سیاوش دستش را با عصبانیت از دست او بیرون کشید و داد زد.
- تنهام بذار لعنتی ... از اینجا برو
چند قدم عقب رفت و با صدایی بلند گفت :
- تا نگی مشکلت چیه از جام تکون نمی خورم
سیاوش خیره نگاهش کرد و داد زد.
- بهت می گم برو ... برو راحتم بذاررررر
- برو ... با بودنت آزارم نده پارمین
دستهایش را دور صورت سیاوش گذاشت. سیاوش تند نفس می کشید و قفسه ی سینه اش به سرعت بالا و پایین می رفت.
- می دونم یه حرفهایی تو دلته که در مورد منه ... مرگ یه بار شیون یه بار ... حرفت بزن و هر دومون و راحت کن
سیاوش دستش و پس زد و صورتش را برگرداند.
- الان وقتش نیست
قید همه چیز را زده بود. با حرص دست سیاوش را کشید. سیاوش عصبی به سمتش برگشت و در یک لحظه دستهای سیاوش دورکمرش قفل شد و لبهایش مثل کوره داغ شد. تا چند دقیقه در شوک بود. سیاوش محکم در آغوشش گرفته بود و مثل تشنه ای به چشمه رسیده جرعه جرعه از جام وجودش می نوشید.
بدنش لرزید ، سیاوش صورتش را کمی عقب برد و به چشمهایش نگاه کرد بعد پیشانیش را به پیشانی او چسباند. نفسهای سوزان سیاوش به صورتش می خورد. چشمهایش را بست. سیاوش شالش را پایین آورد و دستش را در موهای او فرو کرد. حرکت انگشتهای سیاوش را بین موهایش حس می کرد و کمی بعد گرمای نفس سیاوش به گوشش خورد.
- خیلی می خوامت ... خیلی
چشمهایش را باز کرد. نگاه مشتاق سیاوش از چشمهایش سر خورد و روی لبهایش ثابت ماند. دستهایش را دور گردن سیاوش حلقه کرد و با او همراه شد.
سیاوش عصبی عقب کشید و چنگی به موهایش زد.
- کاش نمونده بودی
دستش را روی گونه ی ملتهبش گذاشت و چیزی نگفت. سیاوش سرش را پایین انداخت و مقابلش روی تخته سنگی نشست. هر دو سکوت کردند.
سیاوش سرش را بالا آورد ودر حالی که پایش را عصبی تکان می داد گفت :
- مهرداد ...
بین گفتن و نگفتن مردد بود.
- مهرداد ...
داد زد.
- مهرداد قبل از مرگش اخلاقش سگی شده بود ... مدام مادرم و تحقیر می کرد ... شبها دیر وقت میومد خونه و اونقدر مست بود که رو پاش بند نمی شد ... نمی تونستم زجر کشیدن مادرم و ببینم و خفه خون بگیرم
بلند و شد و شروع به قدم زدن کرد.
- تو کاراش سرک کشیدم ... گوشیش ، لپ تاپش ، حتی کشوهای میز کارش و برای پیدا کردن یه نشونی از اونی که داشت تیشه به ریشه ی زندگیمون می زد گشتم
سیاوش با خشم به او نگاه کرد و داد زد .
- فکر می کنی چی پیدا کردم
شوکه شده بود و هیچ عکس العملی نشان نداد. سیاوش به چشمهایش خیره شد و با خشم داد زد.
- یه عکس از یه دختر ... عکس تویی که دوستت داشتم ... تویی که قرار بود زن من شی ، عروس شهره ...
سیاوش به سمتش هجوم آورد ، بازویش را گرفت و تکان داد.
- حرفهام و می فهمی یا فقط عین مَنگها نگام می کنی
با ناباوری چشم به سیاوش دوخت. سیاوش نگاهش را تاب نیاورد و او را رها کرد.
- وقتی اون عکس و دیدم ، اولش به خودم دلداری می دادم که شاید مادرم اون و بین وسایلش گذاشته یا شاید به هر دلیل احمقانه ی دیگه ای اون عکس بین وسایلش رفته باشه ... هر دلیلی به جز اون فکر مزخرفی که روحم و مثل خوره می خورد
به درخت تکیه داد.
- تعقیبش کردم ... طلا فروشی و یه چند وقت زیر نظر گرفتم ... کارهای خودم عقب افتاده بود و نمی رسیدم برم بیمارستان ... اوضاع روحیم افتضاح بود ... با شَک بهت نگاه می کردم ... یه وقتهایی مثل قبل دوستت داشتم یه وقتهایی ازت متنفر می شدم و به چشم یه لکاته می دیدمت ...
سیاوش نفسی تازه کرد و چشمهای به خون نشسته اش را به او دوخت.
- تا اینکه یه روز اومدی طلا فروشی ... چند بار پلک زدم گفتم شاید خیالاتی شدم ، اما تو واقعی بود ... گفتم شاید خرید داره ، ولی اوضاع مالی شما که قاراشمیش بود ... می خواستم بازم خودم و گول بزنم ، گفتم شاید می خوای چیزی بفروشی ... منتظر موندم ... اونقدراونجا ایستادم تا بیرون اومدی ... با عجله از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل ... با کلی ادا اصول ازشون در مورد تو پرسیدم ... گفتن با مهرداد کار داشتی ... تو ... تو با مهرداد کار داشتی
پاهای سیاوش بی جان شد. کنار تنه درخت سر خورد و روی زمین نشست.
- دنیا رو سرم خراب شد ... اما بازم نمی خواستم باور کنم ... عین احمقها واسه خودم دلیل می آوردم ... خودم و گول می زدم که تو پاکی ، فکر من خرابه ... تا اینکه یه روز قبل مرگش ، زیادی شنگول شده بود و با دمش گردو می شکوند ... بهش شَک کردم ، بیمارستان نرفتم و تمام طول روز و با ماشین دوستم تعقیبش کردم ... اونجا برای اولین بار هردو تون و کنار هم دیدم ... چندش آورترین صحنه ی تموم عمرم بود ... پدرم کناره ...
سیاوش سرش را میان دستانش گرفت.
- وقتی مهرداد مُرد ، در گاوصندوق و باز کردم ... با دیدن سفته های پونصد میلیونی تو و نامه ی مهرداد ... تو واسم مُردی ... تو وجودم کُشتمت ... اون آشغال یه نامه واسه مادرم گذاشته بود ...توش از دلیل انتخاب تو و سفر دبی آخر هفته نوشته بود که اجل جونش و گرفت و بهش مهلت کثافت کاری نداد
حرفهای سیاوش در ذهن آشفته اش می چرخید ... گیج شده بود و معنی واژه ها را درک نمی کرد... تصورش هم سخت بود که سیاوش به او به چشم یک فاحشه نگاه می کرده ... اشک در چشمهایش جمع شد.
سیاوش نگاه خسته اش را به او دوخت ، به چشمهایش خیره شد ، حالا دلیل تمام رفتارهای ضد و نقیضش را می فهمید. سیاوش دستش را به سمت او دراز کرد ، با قدمهایی لرزان به طرفش رفت. سیاوش دستش را کشید و او در آغوشش افتاد. صدای تپشهای نامنظم قلب او را می شنید. سیاوش بوسه ای به موهایش زد و ادامه داد.
- شهره بهم اصرار می کرد که بیام خواستگاریت ... بهش می گفتم نه ... ازم دلیل می خواست ، حرفی واسه گفتن نداشتم ... اولش با قربون صدقه آخرشم با لعن و نفرین مجبور کرد که بیام ... اومدم و اون حرفها رو بهت زدم که به گریه افتادی ... با تحقیر و تمسخرت دلم آروم نمی گرفت ، تازه حالمم بدتر می شد ... همون شب ، تو همون اتاق ، موقعی که اشکت پایین اومد از حرفهام پشیمون شدم ... خواستم که بهت بگم چقدر واسم عزیزی ... اما زبونم نچرخید
سیاوش آغوشش را تنگ تر کرد و نگاهش را در صورت او چرخاند.
- واسه اینکه فراموشت کنم یه مدت با یکی از همکلاسیهام که اسمش لادن بود ارتباط داشتم ... دختر بدی نبود ولی هیچکس مثل تو نمی شد ... باهاش بهم زدم ، اونم که سرخورده شده بود از ایران رفت ... با خودم درگیر بودم ... هم می خواستمت ، هم ازت متنفر بودم ... تصمیمم و گرفتم و به لادن زنگ زدم ... قرار شد کارام و درست کنه برم اونجا تخصص بخونم ... گفتم شاید با درس خوندن بتونم فراموشت کنم ... همه چیز داشت خوب پیش می رفت تا روزی که دوستت اومد پیشم
با تعجب به چشمهای سیاوش زل زد.
- دوست من ؟
- آره ... اسمش نسرین بود ... گفت که می خوای انتقام پدرم و از من بگیری ... یه حرفهایی هم در مورد مهریه زد و ...
خنده ی هیستریکی کرد و ادامه داد.
- اومده بود که به من هشدار بده ... در صورتی که باعث شد دلیل خیلی از مسائل و بفهمم ... تو هنوزم پاک بودی و می تونستی مال من باشی ... تا روز عقد همش مضطرب بودم که نکنه پشیمون بشی ... که نشدی ... اما همون موقع که بله رو گفتی دوباره بهت شَک کردم ... شاید مهرداد صیغه ات کرده بوده و تو به خاطر آبروت به دوستهات حرفی نزدی ... آخه تو نامه نوشته بود من و همسر عزی ..زم
سیاوش نفسش را با حرص بیرون داد.
- امروز از این بودنت کنارم و نداشتنت خسته شدم ... اومدم اینجا و ...
حرفش را ادامه نداد. به چشمهای او خیره شد و موهایش را نوازش کرد.
- بگو که اشتباه فکر می کردم
سیاوش منتظر نگاهش می کرد ... بغض کرده بود... اون همه چیز و می دونسته ... زهر خندی زد. از آغوش سیاوش بیرون آمد و با صدایی بلند گفت :
- تموم این مدت دیدی دارم دست و پا می زنم ... دیدی دارم ذره ، ذره آب می شم ... چرا بازیم دادی؟ ... تو که فهمیدی به قول خودت پاکم ، بی گناهم ... چرا به من هیچی نگفتی ... وقتی اون روز تو طلافروشی بیهوش شدم می دونستی دلیلش چیه ، می دیدی که زجر می کشم ، ولی بازم سکوت کردی ... واسه چی ؟
شالش را از روی زمین برداشت و ادامه داد.
- خیلی خودخواهی ... با من مثل یه عروسک بازی کردی ... کاش هیچی از این ماجرا نمی دونستی ... کاش نسرین چیزی بهت نگفته بود ... من که باهاش کنار اومده بودم ... فراموشش کرده بودم ... توئه دیوونه و دوست داشتم ... واسه قضیه مهرداد بهت حق می دم اما اینکه با وجود حرفهای نسرین بازم سکوت کردی و نمی تونم قبول کنم ... تو همه چیز ومی دونستی و هیچی نگفتی ... فکر نکن خیلی بزرگواری به خرج دادی که منو عقد کردی ... اون پولی که من می خواستم واسه مهریه ازت بگیرم حقم بود ... اصلا هم از کارم پشیمون نیستم ... تو و بابات باید شرمنده باشید که پول ما رو خوردید ... نگو بابات این کار و کرده بود و تو خبر نداشتی ... گناه تو سکوت این چند وقته ... می تونستی همون موقع که نسرین اون حرفها رو بهت زد بیای پیشم ...
اشکهایش پایین آمد و با صدایی خش دار ادامه داد.
- بیای و بهم بگی که می دونی ... می تونستی با حرفهات من و از این همه عذاب و کابوس خلاص کنی ... تو می دونی این چند وقته چقدر با وجدانم درگیر بودم ... شبها تا صبح بیدار بودم و عین دیوونه ها با خودم حرف می زدم ... تو ... تو
شالش را سرش کرد وبا چشمهایی گریان به سمت خانه دوید.
- وایسا پارمین ... پارمین
به صدای سیاوش اهمیتی نمی داد.
- برات چای بریزم خانم ؟
به صورت زری نگاه کرد و سرش را به نشانه تایید تکان داد.
تکه ای نان برداشت و هنگام مالیدن کره روی نان به حلقه اش خیره شد. یک هفته از ماجرایی که در باغ اتفاق افتاده بود می گذشت و او و سیاوش به جز سلام و خداحافظ چیز دیگری بهم نگفته بودند.
زری فنجان چای را روی میز گذاشت.
احتیاج داشت با کسی حرف بزند. از اشتباه بودن کارهایی که این اواخر انجام داده بود مطمئن بود ولی راه حلی هم برای جبران آنها پیدا نمی کرد ... هر تصمیمی که می گرفت به ساعت نرسیده پشیمان می شد. احساس ضعف می کرد.
فقط چای را خورد و از خانه بیرون رفت.
سر ایستگاه اتوبوس ایستاد، باز هم فکرهای آشفته به ذهنش هجوم آورد و دوباره سردردش شروع شد.
اتوبوس ایستاد. همراه مسافرها چند قدم به سمت آن برداشت ولی بعد پشیمان شد و مسیر مخالف آنها را در پیش گرفت. فیلمبرداری ساعت ده شروع می شد و وقت داشت کمی پیاده روی کند.
آهسته قدم برمیداشت. چند نفر با عجله از کنارش رد شدند و خودشان را به اتوبوس رساندند. تلاش آنها برایش بی معنی بود.
نفسش را بیرون داد و دستهایش را در جیب مانتویش فرو کرد ... سیاوش و دوست دارم ؟ ... معلومه که دوستش دارم ... پس چه مرگمه؟ ... ازش ناراحتم ، چرا چیزی بهم نگفت ... اگه بهم می گفت چی می شد؟ ... خوب پولم و می گرفتم و راحت زندگی می کردیم ... فرض کن پولتم گرفتی ، اون موقع عشق سیاوش چی می شد؟ ... خوب می تونست مثل آدم بیاد خواستگاریم ... اون موقع بهش جواب مثبت می دادی؟ ... خوب آره ... دروغ می گی عین سگ ؟ اون موقع کلی دلیل و برهان واسه خودت می چیدی که پدر سیاوش باعث مرگ بابام شده ، آوارمون کرده ، من و خواهرم به خاطر کار اون کلی زجر کشیدیم و کلی بهونه دیگه ... شاید قبولش می کردم ... خودت و گول نزن. سیاوش کلی تحقیرت کرده بود و واسه حال گیری هم که شده بهش جواب منفی می دادی ... یعنی می گی از وضعیت الانم باید خوشحال باشم ... خوشحال که نه ، واقع بین باش. وضعیتت اصلا بد نیست ... چی کار کنم؟ ... برو دردت و به یکی بگو. اینقدر فکر نکن عقل کلی و می تونی همه ی مشکلاتت و خودت حل کنی.
به پیرمردی که با لباس ورزشی در پارک می دوید نگاه کرد. همه پر از شور زندگی بودند ، زندگی در جریان بود و معطل کسی نمی ماند. گوشیش را در آورد و شماره ترانه را گرفت.
- الو سلام ... خوبی ؟ خواب که نبودی؟
ترانه با صدایی خواب آلود گفت :
- نه اصلا ... به این صدای شاد و بشاشم میاد خواب بوده باشم
- آخی ببخشید بیدارت کردم ... شماره اون روانشناسه و می خوام ، همونی که شیرین پیشش می رفت
- روانشناس شیرین ... هان یادم اومد ، برات اس ام اسش می کنم
- ممنون ... خدافظ بگیر بخواب
- باشه ... راستی کی بریم درمورد آقاتون تحقیق کنیم؟
- دیگه تحقیق لازم نیست ... یه روز بیا پیشم تا همه چیز و برات تعریف کنم
- بازم تصمیمت عوض شد ... باشه میام ... خدافظ
به شماره ای که ترانه فرستاد زنگ زد و برای ساعت هشت شب نوبت گرفت. می خواست از تاریکی شب برای دور ماندن از نگاههای کنجکاو مردم استفاده کند. هنوز هم در ذهن خیلیها مشاوره گرفتن از روانشناس برابر با دیوانگی بود.
- خانم فکور بفرمایید
بلند شد. پشت در اتاق چند لحظه ایستاد. نفس عمیقی کشید. تصمیم گرفته بود همه ی مشکلات و دغدغه هایش را بگوید ، بدون حذف قسمتهایی که مایه ی خجالتش می شد. می خواست برای اولین بار با کسی غیر از خودش دردودل کند. دسته ی در را پایین آورد و وارد شد.
خانمی با چهره ای خندان پشت میز سفید رنگی در انتهای اتاق نشسته بود.
- سلام
- سلام عزیزم ... بفرمایید بنشینید
روی کاناپه آبی رنگی در کنار میز نشست. خانم مصداقی شروع به یادداشت کردن مطلبی کرد.
فضای اتاق را از نظر گذراند. تمام دیوارهای آنجا سفید رنگ بود و تنها تابلوی روی آن منظره ای از طلوع خورشید را نشان می داد. در زیر آن با خطی خوش نوشته شده بود ... شب رفتنیست ، طلوع کن
- اون جمله رو خیلی دوست دارم
سرش را رو به مصداقی برگرداند و گفت :
- با معنیه ... حس خوبی می ده
مصداقی از پشت میزش بلند شد و کنار او نشست. به چشمهای پارمین خیره شد و گفت :
- کلمه های ساده وقتی درست سر جاشون قرار بگیرن جمله هایی و خلق می کنن که به آسونی نمی شه معنیشون کرد ... من اعتقاد دارم جمله ها هم مثل آدمها سرشار از احساسن ... بعضیاشون مثل بعضی از آدمها منفین ... نباید سراغ این جمله ها رفت ، ذهن و پژمرده می کنن ... اما بعضی دیگه از جمله ها مثل آدم خوبهایی هستن که بهت انرژی و شور زندگی می دن
به تابلو نگاه کرد و ادامه داد.
- هر روز صبح که میام و این جمله رو می خونم ، ناخودآگاه لبخند به لبم میاد و همه ی اتفاقهای بدِ پشت در و فراموش می کنم ...
با خنده ادامه داد.
- هر روز تو ذهنم خونه تکونی دارم ... شب می تونه سیاه ، سیاه باشه ... اما مهم منم که هر روز طلوع می کنم
از طرز فکر مصداقی خوشش آمد ، تا حالا از این دریچه به زندگی نگاه نکرده بود.
مصداقی دستش را در دست گرفت و با لبخندی به لب به چشمهای او خیره شد.
- اسم من نیازه و شما ؟
- پارمین
- از آشناییت خوشبختم عزیزم ... اسم قشنگی داری ، معنیش چی می شه ؟
- به معنی قطعه ای از بلوره
- اسمتم هم مثل خودت خوشگله
- ممنون
نیازدیگر چیزی نگفت و منتظر نگاهش کرد.
باید حرف می زد ... کلمات در مغزش می چرخید ... نمی دانست از کجای زندگیش شروع به گفتن کند.
نیاز - اولین جمله ای که به ذهنت می رسه و بگو ... دنبال فعل و فاعل و چیدن کلمات نگرد ... بذار ذهنت هر جور که دوست داره کلمات و کنار هم بچینه
بدون فکر جمله ی اول را به زبان آورد.
پارمین - بچه که بودم مامانم ترکمون کرد ... بابام می گفت اون یه لکه ی ننگه
نگران واکنش صورت نیاز بود اما او خونسرد نگاهش می کرد.
پارمین - یه خواهر دارم اسمش پانیذه ... با عمه و بابام زندگی می کردیم ... بابام چند ماه پیش مرد ... خودکشی کرد
باز هم نیاز واکنشی نشان نداد.
پارمین - بابام قبل مرگش تموم دارایی مون و تو یه سرمایه گذاری از دست داد ... حدود یه سال و نیم پایین شهر و تو نکبت زندگی می کردیم
اشکهایش پایین آمد. نیاز جعبه دستمال کاغذی را روبه رویش گذاشت.
پارمین - چند بار جوونهای بی سر و پا تو خیابون جلوم و گرفتن ... خیلی حس بدی بود ... هیچکسی نبود که کمکم کنه ... خیلی تنها بودم ... چند ماهه که مرتب کابوس می بینم ... دختر بچه ای که می دونم خودمم ، شاهد دعوای مامان و باباشه ... وقتی از خواب می پرم یادم نمیاد دقیقا تو خواب چی دیدم
کمی مکث کرد.
پارمین - عمه می گه مامان و بابام عاشق هم بودن ولی بعد از به دنیا اومدن من مامانم از زندگی دلسرد میشه و یه روز بی خبر میره ... میگه مامانم اونقدر از زندگیش بدش میومده که می خواسته خواهر کوچیکم و سقط کنه ... حتی حاضر نمی شده بهش شیر بده
ذهنش مدام در تقلا بود و نمی توانست سر یک موضوع تمرکز کند.
پارمین - وقتی بابام فهمید دار و ندارمون به باد رفته حالش بد شد و بردیمش بیمارستان ... هزینه عمل و بیمارستان و نداشتیم ... پول پیش واسه اجاره کردن خونه هم نداشتیم ... هیچ قوم و خویشی هم تهران نداریم ... از سر ناچاری کمک یکی از دوستای خانوادگیمون و قبول کردم ولی اون سرم کلاه گذاشت و
گریه اش شدت گرفت. نیاز بدون هیچ عکس العملی نگاهش می کرد.
پارمین - گفت دوستم داره ... پیرمرد خرفت سنش از بابامم هم بیشتر بود ... ازم کلی سفته گرفته بود و تهدیدم کرد اگه به عقدش در نیام اجراشون می ذاره ... تازه اون موقع فهمیدم جریان کلاهبردای از بابامم زیر سر خود نامردش بوده ... نمی دونین اون شب و با چه زجری صبح کردم ... فرداش مهرداد ، همون کلاهبرداره ، مرد ...
به دستهایش خیره شد ، نگینهای حلقه اش می درخشید.
پارمین - قبل از این اتفاقها ... یعنی قبل از بدبخت شدنمون ... یه دختر سرزنده بودم ... به موقع تصمیم می گرفتم ... به موقع عصبانی می شدم ... به وقتشم با دوستام خوش می گذروندم ... اما این مدت همه چیم قاطی شده ... نمی تونم در مورد هیچ کاری تصمیم بگیرم یعنی تصمیم که زیاد می گیرم ولی پنج دقیقه بعدش پشیمون می شم ... گاهی الکی عصبانی می شم و یکم که فکر می کنم می بینم دلیلی واسه عصبانیت وجود نداشته ... خلاصه کارهای احمقانه زیاد انجام می دم ... آخرین حماقتمم ازدواجم بود ... نه اینکه شوهرم مرد بدی باشه ... یعنی برعکس خیلی هم خوبه اما دلیلم واسه ازدواج احمقانه بود ... من با پسر همون مردی که زندگیمون و خراب کرد ، هفته پیش عقد کردم
عصبی خندید و سرش را تکان داد.
پارمین - می خواستم بعد از عقد پول مهریه ام و ازش بگیرم تا قسمت کوچیکی از ضرری که باباش بهمون زد جبران شه ... اما اشتباه کردم ... من هیچ وقت دختر زبون دار و قالتاقی نبودم ، موقع مهریه هم هیچ حرفی نتونستم بزنم
دستمال کاغذی بین دستهای عرق کرده اش له شده بود.
پارمین - البته دلیلم واسه عقد فقط مهریه نبود ، یعنی بود ... می دونین داشتم خودم و گول می زدم که فقط واسه مهریه با سیاوش ازدواج می کنم در صورتی که ... از قبل سیاوش و دوست داشتم ... بعد از عقد تصمیم گرفتم ... یعنی می خواستم باهاش زندگی کنم ... اما اون ... اون بهم گفت که همه چیز و می دونسته ... حتی جریان نقشه من و واسه مهریه ... از اینکه همه چیز و می دونسته و چیزی بروز نداده عصبانی شدم و بعدم دعوامون شد ... الان حس می کنم معلقم ... یه بار می گم اشکالی نداره و همه چیز و فراموش می کنم و یه بار دیگه اونقدر به اتفاقهایی که گذشته فکر می کنم که دلم می خواد سرم و به دیوار بکوبم و از شر این زندگی پر درد راحت شم ... دلم آرامش می خواد ... ولی فکر اتفاقهایی که افتاده مثل موریانه داره ذهنم و می خوره
آرام اشک می ریخت. تمام ماجراهایی را که سعی می کرد فراموششان کند به یکباره به خاطر آورده بود. نیاز مقداری آب در لیوان ریخت و به دستش داد.
نیاز - این و بخور خانمی
لیوان را گرفت.
نیاز - درکت می کنم ... روزهای سختی و گذروندی ... هر کس دیگه ای هم جای تو بود کم میاورد ... انسان از آهن که نیست ... طاقتش اندازه داره ... اگه منم جای تو بودم خسته می شدم ... ممکن بود حتی اندازه ی تو هم تحمل نداشته باشم ... دخترهای تن فروشِ کنار خیابون به بهونه ی فقر تن به هر ذلتی می دن ... اما تو با اونها یه فرق بزرگ داشتی ... اونها تو اولین موقعیت سخت تسلیم شدن ، اما تو جنگیدی ... تو روحیه ی بالایی داری ، خودت و تو دست کم نگیر
نیاز از جایش بلند شد و چند کاغذ از روی میزش آورد.
نیاز - خب الان می خوای شبیه قبلت شی ... منظورم زمانیه که یه زندگی خوب داشتی ... درسته ؟
سرش را به نشانه تایید تکان داد.
نیاز - ببین عزیزم ... تو درموقعیتهای عجیبی بودی که روحت و آزرده ... باید مثل تنت که موقع جراحت روش مرهم می بندی تا خوب شه واسه روحت هم مرهم بذاری ... مرهم روح ، آرامشه ... باید آرامش و به روحت برگردونیم ... تو اولین قدم باید کلمات منفی و از ذهنت دور بریزی ... کلمه هایی مثل نکبت ، بدبختی ، مشکل و چیزهایی شبیه به این ... و به جاش از کلمه های خنثی استفاده کنی مثلا به جای مشکل زندگیم ، بگو موقعیت جدید زندگیم ... تقریبا یه معنی و می دن ... ولی جمله اول بار منفی زیادی و بهت وارد می کنه و ناخودآگاه دچار اضطراب می شی ... قدم بعد باید از جمله های مثبت بیشتر استفاده کنی ... زمانهایی که حس کردی فکرهای منفی داره سراغت میاد به خودت جمله های مثبت بگو ... مثلا بگو من آرومم یا چقدر احساس خوبی دارم حتی اگه این جمله ها رو باور نداری بازم هم به زبونشون بیار ... خیلی موثره ... قدم سوم
کاغذها را جلویش قرار داد.
نیاز - تمام موضوعهایی و که بهشون فکر می کنی و روی یه کاغذ بنویس ... و روی یه کاغذ دیگه راه حلهایی که برای اونها به نظرت می رسه رو یادداشت کن
به کاغذها که تصویر کودکی زیبا روی آنها چاپ شده بود نگاه کرد.
نیاز - این سه قدم رو دو روز آینده انجام بده ... و بعد بیا تا درمورد نتایجشون باهم صحبت کنیم
کاغذ ها را برداشت و از جایش بلند شد. نیاز هم روبه رویش ایستاد.
نیاز - به چیزهای خوب زندگیت فکر کن ... خیلی ها این شانس و ندارن تا با اونی که عاشقشن ازدواج کنن ... تو برد بزرگی داری ، این و فراموش نکن
حرفهای نیاز را قبول نداشت با این وجود لبخندی زد.
دختره ی سرتق
با یادآوری آن لحظه با صدای بلند خندید ولی بعد سریع دستش را جلوی دهانش گذاشت تا صدایش کسی را بیدار نکند.
خنده اش را فرو خورد و دستش را از روی دهانش برداشت. به حلقه اش نگاه کرد. موقعی که سیاوش حلقه را در انگشتش قرار می داد دستش می لرزید. سیاوش متوجه لرزش او شد و با لحن بدجنس همیشگیش گفت : نمی دونستم حالت ویبره هم داری ... فول آپشنیا
حلقه را جلوی نور آباژور گرفت. نگینهایش نور را منعکس می کردند. یکدفعه حلقه از دستش افتاد و زیر تخت رفت. سرش را خم کرد و زیر تخت را نگاه کرد اما نور کافی نبود و چیزی نمی دید. آباژور را از روی پاتختی برداشت و دوباره نگاه کرد. به جای حلقه چیز دیگری توجه اش را جلب کرد. عکسهای روز عقدش آنجا بود. آنها را بیرون آورد. روی تخت دراز کشید و یکی از عکسها را برداشت ، عکس از چهره خودش بود که با چشمهایی محزون به دوربین نگاه می کرد. عکس دیگری برداشت ... او و سیاوش کنار هم نشسته بودند و پانیذ بالای سرشان قند می سایید ... عکس بعــــــدی ... و ... پلکهایش روی هم افتاد.
- بابایی جاییت اوف شده ؟
حمید سرش را تکان داد و چشمهای غمگینش را به او دوخت.
- نه
- پس چرا گریه می کنی؟
- برو پیش عمه ات ... حوصله ندارم
دختر بچه پایین دامنش را در دست گرفت و با ناراحتی گفت :
- آخه ... آخه عمه هم حوصلم و نداره ... می گه پانیذ سرش و برده ... اما دروغ می گه ؟
حمید با اخم گفت :
- آخرین باریه که در مورد عمه ات این طوری حرف می زنی ... فهمیدی؟
دختر بچه با ترس یک قدم عقب رفت.
- آخه خودم دیدم ، کله عمه به تنه اش چسبیده ... هیچم پانیذ اون و جایی نبرده بود
حمید دستش را روی پیشانیش گذاشت.
- برو تو اتاقت بازی کن
دختر بچه کمی این پا و اون پا کرد. حمید عصبی سرش داد زد.
- چته؟ ... چرا نمی ری تو اتاقت؟
دختر بچه آب دهانش را قورت داد و با لحنی ملتمس گفت :
- آخه یه چیزیه
حمید دستی به صورت خیس از اشکش کشید.
- بگو
- می دونی مامان که می رفت برام چیز بخره ... یعنی موقعی که از این چیزای غذا می خواست بخره ... زودی میومد
دختر بچه بغض کرد و ادامه داد.
- ولی الان دو روزه که از بازار نمیادش
حمید صورتش را با دستانش پوشاند ، شانه هایش می لرزید. دختر بچه دستش را روی شانه ی حمید گذاشت.
- برو بهش بگو پارمین دیگه غذا نمی خواد ... اصلا همش دیگه هویج و حتی از اون چیز بدمزه سبزا می خوره ... بگو دیگه بازار نَمونه ... بیاد پیشم
حمید بغلش کرد و صورتش را بوسید.
- بهش می گم ... قول می دم برگرده
دختر بچه موهایش را با هر دو دستش کنار زد و گفت :
- من که بزرگم اصلا هم هیچیم نیست ... ولی عروسکم شبها برای مامانی گریه می کنه ... از بس بچه اس ...
حمید موهایش را نوازش کرد. اشکهای دختر بچه پایین آمد و با لبهایی لرزون گفت :
- مامانم و می خوام
هوا کاملا روشن شده بود. سریع از روی تخت بلند شد. با دیدن سیاوش کف اتاق از تعجب خشکش زد ، تنها بالشتک مبل زیر سرش بود.
بدتر از این نمی شد. گوشه لبش را گاز گرفت و می خواست از اتاق بیرون برود ، اما دلش نیامد. پتو را برداشت و به آرامی روی او انداخت. قدمی به سمت در برداشت.
- ممنون
با چشمهایی گرد شده به عقب برگشت. سیاوش با لبخند نگاهش می کرد. سعی کرد برای بودنش در اتاق دروغی به هم ببافد.
- دیشب چون پانیذ خواب بود ، اومدم اینجا درس بخونم
سیاوش چشمهایش را ریز کرد.
- پس کتابهات کو؟
حس کرد سطل آبی سردی را روی سرش خالی کرده اند. جوابی نداشت. چشمش به برگه ها افتاد.
- خلاصه هام و می خوندم
برگه ها را برداشت و با عجله به طرف در رفت. صدای سیاوش را شنید.
- هر وقت دلت خواست می تونی بیای اینجا ... بدون هیچ دلیلی
در اتاق را بست . نگاهی به لباس خواب کوتاهش کرد و زیر لب گفت :
اَه ، چرا خوابم برد