با صدای بستن در حال چشمهایش را باز کرد ... کوکب از آشپزخانه بیرون آمد .
- تو چرا بیدار شدی ... هنوز نیم ساعت نیست که خوابیدی
- باید برم دنبال خونه زیاد وقت نداریم
کوکب دوباره چشمهایش تر شد .
- خوبیت نداره یه دختر جوون بره دنبال خونه ... اونجا ها همه جور آدمی میاد
سرش را به دیوار تکیه داد.
- من نرم ... کی بره ؟
کوکب درمانده اشک می ریخت.................
جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید