به چهره اش در آینه نگاه کرد...اطراف چشمهایش سیاه شده بود و رد سیاهی آن تا چانه اش می رسید ... نفس عمیقی کشید ... باید با اعتماد به نفس از اتاق خارج می شد ... نمی خواست سیاوش خیال کند او را خورد کرده است ... دستمال مرطوبی از بسته درآورد و تمام آرایش به هم ریخته صورتش را پاک کرد ... سریع مقداری از کرم را به پد زد و نزدیک صورتش برد ... قطره اشکی از چشمش چکید ... به پوست سفید صورتش خیره شد ... من کجام شبیه کلاغه ... بقضش را قورت داد و قطره اشک را با سر انگشت زدود ... کرم را به صورتش زد.
چند ضربه به در خورد ... پانیذ وارد اتاق شد.آرایشش تکمیل شده بود و شال را روی سرش مرتب می کرد. نگاهی به پانیذ کرد.............................
جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید