توماژ همینطور کلافه پاشو روی سنگ ریزه های زیر پاش گذاشته بودو اونارو عصبی عقب جلو می کرد که صدای یه جیغ بنفش قلبشو ازجا کند، بی معطلی بلند شدو دوید سمت صدا ...
توی دلش هرچی بدو بیراه بلد بود ،نثار اون روح پلیدو لجبازکردو سرعتش اضافه کرد تا بالاخره بانی صدا جلوی چشماش ظاهر شد ...
دوید سمتش ، قلبش از التهاب زیاد تند می تپید، باران پاشو توی شکمش جمع کرده بود، اما تا توماژ کاملا" بهش نزدیک شد، صدای قهقهه بلندش فضای کوهو پر کرد ...
توماژ دلش می خواست خفش کنه ، سر به سرش گذاشته بود، پره های بینیش تند تند بازو بسته می شدو از چشماش خون می چکید ..............
جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید