...با اینجا ایستادنو زانوی غم بغل زدن به جایی نمی رسم،باید ادامه بدم ...
راه افتادو از اونجا کم کم دور شد ، به خیال خودش داشت می رفت سمت اون روستا ، ولی هر چی می رفت کمتر چیزی براش آشنا می اومد !
از ترس نفسش گرفته بودو نمی تونست درست قدم برداره، اگه روز بودو یا حتی توشرایط عادی می تونست مسیر روستارو پیدا کنه اما حالا مغزش خالی شده بودو حتی نمی تونست درست جلوی روشو ببینه .......................
جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید