زنگ رو زدم و منتظر موندم ... صدای نگهبان بلند شد:
- شما؟
جلوی دوربین ایستادم و گفتم:
- افسون هستم ...
چند لحظه مکث شد اما بالاخره در رو باز کرد. همه شون منو خوب می شناختن. همین که وارد شدم صدای پارس سگ ها بلند شدم و از خونه هاشون زدن بیرون. سه سگ غول پیکر از بهترین نژاد ها ... اما بعد از چند پارس برگشتن سر جاشون. اونا هم منو خوب می شناختن ... چمدونم رو کشیدم روی سنگ ها و راه افتادم سمت عمارت. باغبونا و نگهبان با تعجب نگام می کردن ... منم بی توجه به همه شون در حالی که سرم رو بالا گرفته بودم به راهم ادامه دادم. هنور به جلوی پله ها نرسیده بودم که در باز شد و دایه هراسون خارج شد. نگهبان کار خودشو خیلی خوب انجام داده بود ... من منتظرش بودم ... پس خونسردانه رفتم از پله ها بالا ... دایه اومد جلوم و با تعجب گفت:.............
جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید