بابا:بچه ها متاسفم.کار پیش اومده باید فردا ظهر برگردیم.
غزل و عرشیا غر غر هاشون شروع شد.اما من خوشحال بودم
کبیری:چرا آقا علیرضا.می موندین نمک آبرود هم می رفتیم دیگه
بابا:شرمنده ام به خدا.دادگاه رو نمی شه به امون خدا سپرد ماهم زیاد مرخصی نداریم
شوهر خاله:قاضی بودن هم این مشکل هارو داره دیگه
بابا:آره به خدا
مامان:ماهنوز بازار نرفتیم ها...............
جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید