اون شب تا صبح به اجبار بیدار موندم و غذاهای فردا رو آماده کردم ویه اتوی مختصر هم به لباسی که قرار بود بپوشم،کشیدم.محمد هم پا به پام بیدار موند و تو پختن فطیرها و آش کمکم کرد.اذان صبح بود که کارمون تموم شد و اون رفت وضوبگیره .
راستش بعد مدتها به دلم افتاد نماز بخونم وامروزم رو با نام ویاد خدا شروع کنم.رفتم تو اتاقم وبعد گرفتن وضو، سجاده مو رو زمین پهن کردم..........
جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید