loading...
مبین پاتوق - آشپزی.سرگرمی.اس ام اس.عکس
تبلیغات
اطلاعیه سایت


به دلیل بروز بودن سایت از صفحات دیگر نیز دیدن فرمایید

مطالب درخواستی خود را در تماس با ما مطرح کنید

کپی برداری از سایت فقط با ذکر منبع مجاز است

برای استفاده بهتر از امکانات در سایت عضو شوید 


هواداران مبین پاتوق سایت رو با نام سامانه تفریحی مبین پاتوق لینک کرده و یا بنر ما را در سایت خود قرار دهند



http://s6.uplod.ir/i/00645/tlvb55ocf12z.gif


https://rozup.ir/up/music-city/cvxgfvx.gif

آخرین ارسال های انجمن
mobin-kasiri بازدید : 372 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

به چهره اش در آینه نگاه کرد...اطراف چشمهایش سیاه شده بود و رد سیاهی آن تا چانه اش می رسید ... نفس عمیقی کشید ... باید با اعتماد به نفس از اتاق خارج می شد ... نمی خواست سیاوش خیال کند او را خورد کرده است ... دستمال مرطوبی از بسته درآورد و تمام آرایش به هم ریخته صورتش را پاک کرد ... سریع مقداری از کرم را به پد زد و نزدیک صورتش برد ... قطره اشکی از چشمش چکید ... به پوست سفید صورتش خیره شد ... من کجام شبیه کلاغه ... بقضش را قورت داد و قطره اشک را با سر انگشت زدود ... کرم را به صورتش زد.
چند ضربه به در خورد ... پانیذ وارد اتاق شد.آرایشش تکمیل شده بود و شال را روی سرش مرتب می کرد. نگاهی به پانیذ کرد.............................

 

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 243 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

... توماژو نمی دونم اما خودم چشیدم که می گم، بفهم دختر! آخه چطوری بهت ثابت کنم که به خاطر چی دنبالت ؟

- خوب تو گوشات فرو کن روژین ، اگه یه باره دیگه از این غلطا بکنی نه من نه تو، اگه می خوای بیایو ببینیش از من مایه نذار، من حوصله این مسخره بازیا رو ندارم ...

روژین مظلومانه نگاهش کردو چیزی نگفت ...

- حالا هم زنگ بزن داداش جونت ، این گندی رو که زدی یه جور جمعو جورش کن ................

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 328 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

بحث بین این دوتا تمومی نداشت ولی خوب از بچگی باهم بزرگ شده بودنو از برادر بهم نزدیک تربودن ، واسه همین جایی واسه دلخوری از حرفای هم پیدا نمی کردن ...

حتی یه جا درس می خوندن، توهان الان برای دکتری می خوند ولی هنوز مثل پسر بچه ها شروشور بود،به هر حال استایلشم جوری بود که ناخودآگاه همه بهش کشش پیدا می کردن و این براش لذت داشت ...

بالاخره همه جمع شدنو آتیش اصلی رو به پا کردنو پسراهم آتیش سوزی درونشون جرقه زدو ترقه و بمب و نارجک بود که تو هوا می رفتو جیغ دخترارو در می آورد ................

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 379 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

اون شب تا صبح به اجبار بیدار موندم و غذاهای فردا رو آماده کردم ویه اتوی مختصر هم به لباسی که قرار بود بپوشم،کشیدم.محمد هم پا به پام بیدار موند و تو پختن فطیرها و آش کمکم کرد.اذان صبح بود که کارمون تموم شد و اون رفت وضوبگیره .
راستش بعد مدتها به دلم افتاد نماز بخونم وامروزم رو با نام ویاد خدا شروع کنم.رفتم تو اتاقم وبعد گرفتن وضو، سجاده مو رو زمین پهن کردم..........

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 282 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

خوشبختانه رهی هم با هامون اومد واینطوری می دونستم یاشار جرات نمی کنه زیاد به پر وپای ما بپیچه.با این حال تو هرفرصتی که بدست می آورد نیش خودش رو می زد.
بعد از ناهار دور هم نشسته بودیم وداشتیم میوه می خوردیم که رهی بی مقدمه پرسید.
ـ حالا این عزیز دردونه ی دایی کی به دنیا می یاد؟
آیناز دستی به شکم صافش کشید ولبخند زد.
ـ اواخر اسفند.
ـ یعنی حدود هفت ماه دیگه درسته؟
آیناز سر تکان داد ورهی رو به من ومحمد گفت:انشالله بعدشم نوبت شماست دیگه نه؟
قبل از اینکه هیچکدوم از ما چیزی بگیم،یاشار با لودگی خودش رو وسط انداخت................

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 193 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

دستش رو با محبت دور شونه هام حلقه کرد وبا اون حس مادرانه ای که نمی تونست پنهونش کنه منو تو بغلش گرفت.ازم فقط پنج سالی بزرگتر بود اما من این روزا به اون وحرفاش بیشتر از مارال که مادرم بود،احساس نیاز پیدا می کردم.
ـ وقتی یه سالم بود بابام ناغافل مریض شد و فوت کرد.مادرم که زن جوونی بود، من وساوان داداشمو که اونموقع پنج سال داشت به عموم سپرد ودنبال زندگی خودش رفت.بعضی از اطرافیانم می گن خونواده اش مجبورش کردن اما زن عمو که تا هشت سالگیم فکر می کردم مادرمه، می گفت سر وگوشش از همون اولم می جنبید...............پ

 

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 483 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

ام کتاب: آخرین برف زمستان
نویسنده: لیلین کاربر انجمن.

خلاصه داستان:
پایان یک زندگی مشترک شروع این داستانه و آیلین زنی که جسورانه بدون اینکه حتی ذره ای حمایت خونواده واطرافیانش روداشته باشه دست به این کار می زنه واز محمد مردی که همیشه براش مث یه کاغذ سفید، نانوشته وغیر قابل درک بوده جدا می شه.تا به دنبال دست پیدا کردن به خواسته ها وآرزو های بزرگ زندگیش بره.اون با پیش زمینه ی ذهنی بدی که از ازدواجش داشته نقطه ی پایان وطلاق رو خیلی آسون تو جریان زندگیش می پذیره.درست به آسونی چیزی که الآن ما تو جامعه مون می بینیم.اما...............

 


جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

mobin-kasiri بازدید : 260 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)
از اون روزی که آریان اون دروغ رو به پسره گفت مشکلات من و آریان شروع شد. نمونه اش جلسه اولی بود که به کلاس آریان دیر رسیدم. وقتی در کلاس رو باز کردم آریان داشت پای تخته یه مسئله حل می کرد. می خواستم از فرصت استفاده کنم و تا حواسش نبود یواشکی برم سرجام بشینم که یهو صدای یکی ازبچه ها بلند شد. با یه لحن لوسی بهم گفت:
-بابا تو که دخترعمه ی استادی دیگه ترس که نداره بیا بشین سرجات...

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

mobin-kasiri بازدید : 352 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

طنین جدی جدی از حرفی که زد پشیمون شد ، خوب شهریارو می شناخت نباید این چیزا رو به روش می آورد ...

- چیکارم داشتی ؟
- می خواستم حرف بزنیم ...
- باید من شروع کنم ؟
- نه .... خودم میگم...

وای چقدر حرف زدن با شهریار سخت بود خیلی خیلی سخت بود، طنین نمی دونست باید شوخی کنه یا جدی باشه بهتره ، نمی دونست گوش به فرمان باشه یا از خودش صلابت نشون بده ، چون همیشه دیده بودشهریار از آدمای ضعیف بدش می یاد ولی از یه طرفم دوست داره هرچی می گه اون بگه چشم ،واقعا" مستاصل مونده بود،پیش خودش گفت: خدارو شکر که خودش قراره شروع کنه ..............

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 228 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

برگشتو با چشمای پر از اشکش به صورت شهریار خیره شد ، با چشماش بهش فهموند این برق نگاه تا ابد مال اون می مونه وبس ...

با ریتم گرفتن آهنگ اونام شروع کردن و همه به جز کسایی که دور تر ایستاده بودو می رقصیدن پیستو خالی کردن ...

واقعا" تو حالو هوای خاصی بودن وگرنه عمرا" طنین تو شرایط عادی حاضر می شد جلوی این جمعیت کنار شهریار باشه و برقصه ....

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 292 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

صبح طرلان وقتی از خواب بیدار شد حسابی اخماش تو هم بودو حالش گرفته بود، تا تونست تو سر مغز طنین کوبید و گفت حالام که اومدی اینجا خوابتو آوردی تا بالاخره اون بیچاره رو از تخت خواب بیرون کشید 
- چه مرگته تو ؟ دوباره زده به سرت ؟
- آخه تو اگه قرار بود گپه مرگه تو بیاری اینجا خوب نمی اومدی دیگه ، می ذاشتی مام به عشق حال خودمون برسیم 
- بمیرم برات ، خیلی سوختی نه ؟ کور خوندی بچه ، عمرا " بذارم دست از پا خطا کنی............

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

mobin-kasiri بازدید : 343 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

اردشیر از قبل به شهریار گفته بود که برای چند روزی هم شده کارو شرکتو ول کنه کناره اوناباشه،شهیادم که نیاز نبود ازش بخوان همیشه پایه بود واسه تنبلی ،اردشیر دلش می خواست حالا که دیگه آروزش برآورده شده لااقل تا اول کاره از وجود هم حسابی لذت ببرن............

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 332 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

شهریاریه نگاهی به ساعتش انداخت دیگه منتظر نشد ، بازم به یه خداحافظی سردو بی روح بسنده کردو مسیره رویایی شو پیش گرفت 
چند روزی بود که شهیاد دنباله یه کیسه مناسب واسه خوشی هایه شبونش بود ، تو کاراو رفتارایه شهریار همیشه یه نظمو انضباطی حاکم بود ولی تو کاریه شهیاد اصلا" دیده نمی شد ، مثلا" محال بود شهریار شب بیرون از خونه بمونه ، تعداد شبایی که بیرون از خونه اونم به اجبار مونده بود به زحمت به 5 یا 6 بار می رسید ، اما این از عادتایه همیشه گیه شهیاد بود ......

 

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 416 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

خلاصه داستان :
اردشیر نیکان پدر خانواده چند ساله پیش همسرش مستانه رو از دست می ده و تنها به امید بزرگ کردن دوقلوهاش شهریار و شهیاد نیکان از خوشی های خودش می گذره ...
اون به نعمته ارثی که از پدر برده یه کارخانه بزرگ و سرمایه هنگفت داره و خواهان همکاری دو برادر در کارخونه جدید ....
دوساله پیش امینش ، حسابدار و مشاور مالیه خودش محمد صبور رو تو یه تصادف از دست می ده و حالا دخترش طنین صبور باید به خواسته اردشیر نیاکان باهاش همراه بشه ...
حالا شهریار و شهیاد اصلا" راضی نمی شن تا یه جا با هم کار کنه تا اینکه پدر مجبور به دادن یه سری آوانسایی می شه و از زمانه ورود به شرکت جفتشون کارایی می کنن که مشکلاته زیادی به وجود می یاد و بحثه اصلی در مورده تناقض شدیده شخصیتی این دو تا برادره
دستان از زبانه سوم شخص روایت می شه و در عینه اینکه بنه داستان عشقیو احساسیه اما رمزو رموزی هم داره که باید کشفش کنید .......

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 2052 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

یک ماه از گم شدن من برای دنیل می گذشت، عصر بود و همراه ربه کا توی تراس خونه نشسته بودیم و چای و بیسکوئیت می خوردیم. ربه کا سعی داشت با خوندن مجله مد منو از فکر خارج کنه اما من همه فکرم پیش دنیل بود. دلم براش خیلی تنگ شده بود ... اونقدر که بعضی وقتا به سرم می زد بیخیال همه چی بشم و بلند شم برم دفتر کارش. به سختی می تونستم جلوی خودم رو بگیرم ... غرق افکار خودم هر از گاهی جواب ربه کا رو با آره و نه می دادم که یهو با صدای جیغش از جا پریدم. نگاهش به گشت سر من بود، چرخیدم و متیو رو دیدم. آه خدای من! پلک چشم چپش حسابی ورم کرده بود و با حالتی ما بین جدی و شوخی دست به سینه به من خیره شده بود. ربه کا با نگرانی مجله رو پرت کرد روی میز بلند شد و گفت:
- مت! چه به روزت اومده؟!!!........

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 1178 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

زنگ رو زدم و منتظر موندم ... صدای نگهبان بلند شد:
- شما؟
جلوی دوربین ایستادم و گفتم:
- افسون هستم ...
چند لحظه مکث شد اما بالاخره در رو باز کرد. همه شون منو خوب می شناختن. همین که وارد شدم صدای پارس سگ ها بلند شدم و از خونه هاشون زدن بیرون. سه سگ غول پیکر از بهترین نژاد ها ... اما بعد از چند پارس برگشتن سر جاشون. اونا هم منو خوب می شناختن ... چمدونم رو کشیدم روی سنگ ها و راه افتادم سمت عمارت. باغبونا و نگهبان با تعجب نگام می کردن ... منم بی توجه به همه شون در حالی که سرم رو بالا گرفته بودم به راهم ادامه دادم. هنور به جلوی پله ها نرسیده بودم که در باز شد و دایه هراسون خارج شد. نگهبان کار خودشو خیلی خوب انجام داده بود ... من منتظرش بودم ... پس خونسردانه رفتم از پله ها بالا ... دایه اومد جلوم و با تعجب گفت:.............

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 1574 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

صدای آقا بزرگ بلند شد:
- امیر نرو توی اتاقش، دارم بهت می گم حالش خوب نیست!
صدای امیر عرشیا لحظه به لحظه نزدیک تر می شد:
- د بیخود! اینقدر این دختره رو لوس نکنین آقا بزرگ. ما داریم می ریم پیست، باید باهامون بیاد ...
- خوب خودتون برین. تازه یه کم بهتر شده .............

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 1288 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

شیرجه رفتم توی بغلش و گفتم:
- عزیــــــرم! کی اومدی؟
سرشو فرو کرد توی گردنم، چند بار با عطش بو کشید و گفت:
- همین الان!
- چرا خبر ندادی؟
- از فرودگاه اومدن خونه چه کاری داشت عزیزم؟ ببخشید که بیدارت کردم. دیگه طاقت نداشتم ...
- عشق من! این حرفا چیه؟ دلم برات خیلی تنگ شده بود، وووی دنی! باورم نمی شه تو بغلم باشی........

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 1767 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

در اتاق باز شد و دنیل فریاد زد:
- پس چی شد این شربت؟
کرولاین لیوان رو به دست دنیل داد و گفت:
- آقا سریع آماده اش کردم ...
دنیل لیوان رو از دستش کشید بیرون. کمک کرد من صاف بشینم و بعد لیوان رو گرفت جلوی دهنم. ناچاراً چند جرعه خوردم و شیرینی زیادش کمک کرد نیروی تحلیل رفته ام رو دوباره به دست بیارم. دستمو اوردم بالا و دستشو پس زدم، لیوان رو کنار برد و گفت:
- خوبی؟
- خوبم .........

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 737 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

ادوارد داشت می یومد طرفم. بدون توجه بهش با سرعت رفتم سمت خواننده هه و دار و دسته اش. الان وقتش بود! وقتی درخواستمو مطرح کردم با تعجب نگام کردن. با لبخند پلک زدم. چاره ای جز موافقت نداشتن. میکروفن رو از خواننده گرفتم و رفتم روی سن. کسی حواسش به من نبود. صدای آهنگ بلند شد. دوست داشتم بگم این آهنگ رو تقدیم می کنم به دنیل، اما می ترسیدم باعث دردسر بشه. پس حرفی نزدم و به آرومی شروع کردم به خوندن. سعی می کردم درست بخونم و حسم رو برسونم .........

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

mobin-kasiri بازدید : 1419 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

وقتی رفتن دوباره چسبیدم بهش و گفتم:
- گور بابای همه! دنیل خودمو عشقه!
با خشم نگام کرد و گفت:
- مجبور بودی اونقدر بخوری که اینقدر مست بشی؟! می خوای آبرومون رو ببری؟
از ته دل قهقهه زدم. خندیدن لازمه مستی بود. یه خونواده دیگه بهمون نزدیک شدن. بازم مراسم خداحافظی و تشکر. بعد از اونا جیمز اومد سمتمون. بیچاره توی چشماش یه غم خاصی بود. نمی دونستم دلیلش چیه برام هم اهمیتی نداشت. با دنیل دست داد و جلوی من ایستاد. سکسکه کردم انگشتم رو چند بار جلوی صورتش تکون دادم و گفتم:
- یادتون باشه به من نگفتین چه جوری با هم دوست شدین. من که می دونم اینجا یه خبری ... هست!.....

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

mobin-kasiri بازدید : 1622 چهارشنبه 1394/03/13 نظرات (0)

دوروثی با تمسخر در حالی که چشمکی به دنیل می زد رو به من گفت:

- هرچند که فکر کنم اینا سایزشون به تو نخوره، باید بگم لباسای سایز کوچیک رو برای تو بیارن!
خوش خیال بدبخت! می خواست با این حرفا منو از چشم دنیل بندازه، دیگه خبر نداشت اگه دنیل بخواد منو به دید بدی نگاه کنه خودم چشماشو در می یارم و نیازی به این بی شرمی ها نیست. فروشنده وارد شد سفارش دوروثی رو گذاشت جلوش گفتم:
- خانوم، به جز اینا لباس دیگه ای ندارین؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- چرا مدل های جدید زیاد برامون اومده! من اونایی رو آوردم که می دونستم با سلیقه خانوم و سایزشون هماهنگه!
سعی کردم عین دوروثی با اعتماد به نفس برخورد کنم:
- می شه مدل های دیگه رو ببینم؟ لباس خواب هم می خوام ، ترجیحاً حریر!.........

 

 

جهت مشاهده به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

 

اطلاعیه سایت

درباره ما
با سلام. رسانه تفریحی مبین پاتوق در سال 1393 با هدف ایجاد پایگاهی سالم برای نشاط و و بگردی ایرانیان ایجاد شده است و در ستاد ساماندهی پایگاه های اینترنتی به ثبت رسیده است. کلیه مطالب سایت مطابق با قوانین جمهوری اسلامی ایران است. برای بهتر شدن این تارنما ما را یاری کنید.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    پرچم کدوم بالاست ؟
    زوج آینده ی شما ؟
    انجمن سایت


    انجمن سرگرمی تفریحی مبین پاتوق.
    انجمن سرگرمی تفریحی مبین پاتوق با موضوعات مختلف برای اشتراک گذاشتن مطالب دوست داشتنی خود بین کاربری دیگه امیداورم بهتون خوش بگذره.

    آمار سایت
  • کل مطالب : 619
  • کل نظرات : 22
  • افراد آنلاین : 9
  • تعداد اعضا : 5
  • آی پی امروز : 275
  • آی پی دیروز : 44
  • بازدید امروز : 931
  • باردید دیروز : 68
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 999
  • بازدید ماه : 1,290
  • بازدید سال : 21,898
  • بازدید کلی : 745,818
  • درباره من
    من مبین کثیری مدیریت این وبلاگ را بر عهده دارم، امیدوارم با گذاشتن مطالب گوناگونی که از وبسایت های بزرگ گلچین شده است لذت کافی را ببرید، امید است بتوانم بخش کوچکی از تفریح شما را تامین نماییم، با تشکر