از مطب دکتر بیرون اومدم. خدا رو شکر وضعیتم خوب بود و جای نگرانی نبود. با به صدا در اومدن زنگ گوشیم و افتادن اسم پدرجون بی حوصله گوشی رو جواب دادم:
-سلام پدرجون
پدرجون: سلام عزیزم خوبی؟
-پدرجون چه خوبی؟ به نظرتون الان حال من باید چطوری باشه؟
پدرجون: عزیزم اونطوری که تو فکر می کنی نیست...حرف من رو که قبول داری؟
-آره قبول دارم اما..........
نمی خواستم بگم تو چه وضعی دیدمشون واسه همین فقط گفتم:
-پدرجون من یکم وقت می خوام تا آروم شم.
پدرجون: اینطوری نمیشه. دیشب تا صبح آریان تمام هتل ها و مسافرخونه های شهر رو دنبال تو گشته دختر...منم پدرشم دلم نمیاد بچه ام رو انقدر بی تاب ببینم.
وای خدا این مرد اصلاً به فکر من نبود. سریع گفتم:
-شما واقعاً حق رو به اون می دید؟ شما جای من اگه ...اگه می دید سیما آویزون آریان و صدای خنده شون کل آموزشگاه رو برداشته چیکار می کردید؟ هان؟
پدرجون: مطمئنی؟ خودت دیدی؟
با بغض گفتم:
-آره پدرجون با چشمای خودم دیدم که اینطوری خرد شدم. پدرجون آریان در حقم بد کرد.
یکم ساکت شد و بعد از چند لحظه ای گفت:
-پس دیگه رو کمک من هم حساب کن دخترم. دلم نمی خواد بچه ات بخاطر این جریانات آسیبی ببینه. تا هر وقت می دونی خونه ام بمون تا آروم شی. خودم هم با آریان صحبت می کنم تا یکم بهت وقت بده. حداقل می تونم بهش بگم خونه ی یکی از دوستاتی تا خیالش راحت باشه.
-آره پدرجون بگید خونه دوستشه...بگید جای امنی هست. فقط از بچه چیزی نگید...مثل اینکه چیزی نمی دونه.
پدرجون: اما این یکی حقش که بدونه دخترم.
با صدای ضعیفی گفتم:
-اگه بفهمه بد تر...نگران جفتمون میشه.
هر چند ته دلم حس می کردم آریان نگران من هم نمیشه چه برسه به بچه ام....اما خب این حرف باعث می شد پدرجون چیزی بهش نگه.
پدرجون: باشه دخترم هر جور خودت می دونی. زندگی خودت...اما زود برگرد دخترم. آریان داره دیوونه میشه. دیروز هم به اندازه کافی من سرزنشش کردم.
-سعی می کنم زود تر با خودم کنار بیام.
پدرجون: هر کمکی از دستم بر میاد بگو...
-ممنون.
خواست تلفن رو قطع کنه که گفتم:
-پدرجون؟
پدرجون: جانم؟
-خیالم راحت باشه به آریان چیزی نمی گید؟
پدرجون: آره عزیزم.
-ممنــون. خدانگهدار
گوشی رو قطع کردم و همراه سوگل راه افتادم.
جایی نرو نرو از پیش من
تو نباشی دلم پره خون میشه من
جایی نرو... من و تنها نذار
منه بیچاره رو نرو... اینجا نذار
تو نباشی به کی... بگم عاشق شدم؟
بی تو دل میبرم بخدا از خودم
تو نباشی به کی دیگه تکیه کنم
دیگه رو شونه های کی گریه کنم
این دنیا رو نمیخوام و نمیخوام زنده بمونم عشق من
اون لحظه که تو میری , میرم از این دنیا میدونم عشق من
این دنیا رو نمیخوام و نمیخوام زنده بمونم عشق من
اون لحظه که تو میری , میرم از این دنیا میدونم عشق من
از حال من تو خبر داری و
درمون این دل بیماری و
من دلخوشیم به تورو دیدنه
عشقت همیشه تو قلب منه
اینجا بمون و از اینجا نرو
با جون و دل میخوام تورو
من با تو به همه جا میرسم
دنیام تویی , بی تو من بی کسم
ای عشق من , زیبای من , با من بمون , دنیای من
این دنیا رو نمیخوام و نمیخوام زنده بمونم عشق من
اون لحظه که تو میری , میرم از این دنیا میدونم عشق من
این دنیا رو نمیخوام و نمیخوام زنده بمونم عشق من
اون لحظه که تو میری , میرم از این دنیا میدونم عشق من
جایی نرو , نرو از پیش من
تو نباشی دلم گر خون میشه من
جایی نرو من و تنها نذار
منه بیچاره رو , نرو اینجا نذار
آخی بمیرم واسه آریانم. تو دلم کلی قربون صدقه اش رفتم. می دونستم این آهنگ رو متناسب با حالی که داشته گوش می داده. یه سی دی دیگه از آهنگ های بدون کلام رو گذاشتم و صداش رو تا حد ممکن کم کردم. اونقدری که فقط توی خونه سکوت نباشه. بطرف آشپزخونه رفتم و مشغول آماده کردن سالاد شدم.
در ورودی بهم خورد. آریان وارد خونه شد و بعد از پرت کردن کیفش به گوشه ای از سالن با کفش وارد سالن شد و خودش رو روی اولین مبل نزدیک بهش انداخت. دستش رو روی سرش گذاشت و چشم هاش رو بست. هنوز متوجه تغییر وضع خونه نشده بود.
جایی ایستاده بودم که توی دیدش نباشم و در عوض تونستم حسابی دیدش بزنم. زیاد طول نکشید که انگار صدای آهنگ رو شنید. دستش رو از روی صورتش کنار برد و با تعحب به اطراف نگاه کرد. از جا بلند شد و صدا زد:
-پـری...پــــری؟
به طرف اتاقمون رفت و یه نگاه اجمالی بهش انداخت و وقتی من رو ندید به سراغ اتاق دیگه رفت و اسمم رو صدا زد.
سعی کردم خودم رو خونسرد نشون بدم. به آرومی گفتم:
-من تو آشپزخونه ام. این سر و صدا ها چیه راه انداختی؟
و تو دلم لبخند شیطانی زدم.به ثانیه ای نکشید که وارد آشپزخونه شد و همونطور که از پشت سر توی آغوشم کشید کنار گوشم گفت:
-کجا بودی تو دختر؟؟؟ می دونی چی به روزم آوردی؟؟؟هان؟ د جواب بده لعنتی.
با خیس شدن صورتم به سمتش برگشتم و از چیزی که می دیدم حسابی تعحب کردم. سریع اشکی که گوشه چشمش بود رو پاک کرد. شونه هام رو گرفت و محکم تکونم داد و گفت:
-می دونی چی کشیدم؟ شب ها با استرس اینکه نمی دونستم تو کجایی خوابم نمی برد. چرا باهام اینکارو کردی؟ جواب بده.
حسابی به اینکه چطوری باهاش رفتار کنم فکر کرده بودم. دستش رو گرفتم و گفتم:
-می دونم آریان. خودمم دست کمی از تو نداشتم . به من هم حق بده. تو چیزی رو از من پنهون کردی که می دونستی روش حساسم. درسته؟
آریان: خب صبر می کردی تا واست توضیح بدم.
-اونقدر شوکه شده بودم که به هیچ چیزی فکر نکردم. می دونم کارم اشتباه بوده اما دلیل اشتباهم تو بودی. نیاز داشتم تنها باشم.
با صدای محکمی گفت:
-من به تو خیانت نکردم پریناز. می فهمی؟ می تونستی بیای خونه و بگی من برم تا تنها باشی. نه اینکه من بیام خونه ببینم نیستی...و یه سری وسایلت نیست و بفهمم رفتی.
-می دونم خیانت نکردی بهم. سیما همه چیز رو واسم توضیح داده.
چشم هاش از تعحب درشت شد و گفت:
-سیما؟؟؟ پس اگه اون نبود الان برنگشته بودی؟
با حرص گفتم:
-نخیر داشتم بر می گشتم تا باهات صحبت کنم و که نمی دونم از کجا پیداش شد و همه چیز رو واسم تعریف کرد هر چند خودت باید واسم توضیح بدی چرا استخدامش کردی؟
از اینکه فهمید به میل خودم می خواستم بر گردم لبخند محوی روی صورتش اومد. دیگه سوالی نکردم چون سیما همه چیز رو واسم گفته بود. خواستم فضا رو عوض کنم واسه همین گفتم:
-شام بخوریم بعد واسم توضیح بده. قبول؟
زیر لب گفتم:
ببین چه وضعی واسه خودش درست کرده تو رو خدا. بمیرم.
نمی دونم شنید یا نه اما لبخند عمیقی زد و گفت:
-اول دستپخت خوشمزه خانومم رو بخوریم به مناسبت آشتی کنون بعد واست همه چیز رو تعریف می کنم.
غذا رو کشیدم. پشت میز نشسته بود و به حرکات من نگاه می کرد. حتی نرفت لباس هاش رو عوض کنه یا اینکه دست هاش رو بشوره. پشت میز نشستم و بهش نگاه کردم. این بار با اخم بهم خیره شده بود. وای این هم مشکل داشت با خودش...به نه لبخند هاش نه به اخم کردناش.
-چیزی شده؟
آریان: این مدت خونه کدوم دوستت بودی؟
با من من گفتم:
-خونه سوگل
اخمش بیشتر شد و گفت:
-اما رفتم خونشون مادرش گفت اونجا نیستی.
بی خیال دروغ گفتن شدم و گفتم:
-خب خونه ی پدر جون بودم اما خواهشاً بعد باهاش کل کل نکن. من بهش گفتم به تو چیزی نگه.
با قاشقش به بالا اشاره کرد و گفت:
-واقعاً که . یعنی تمام این مدت بالا سرم بودی و من خبر نداشتم. این همه از نگرانی هام واسش گفتم و گفت تقصیر خودت بوده باید تحمل کنی. بابا تو رو به من ترجیح میده.
باز حسودی کردن های بچگونه اش شروع شده بود. با دهن پر گفتم:
-وااای آریان بس کن این بچه بازی ها چیه؟ نا سلامتی تا چند وقت دیگه بچه ی خودت به دنیا میاد اونوقت اخلاق خودت هنوز بچگونه ست.
با نیش باز گفت:
-بچه ی من؟ کدوم بچه؟
غذا پرید تو گلوم و همونطور که سرفه می کردم گفتم:
-وا...من مثال زدم. بچه کجا بود؟
مثل اینکه باور کرد چون مشغول خوردن غذاش شد. دلم نمی خواست اینطوری بهش خبر بچه دار شدنمون رو بدم. دلم می خواست حسابی سورپرایز بشه.
دو ماه از رفتن آریان می گذشت. حسابی سرش شلوغ بود و طبق معمول اردیبهشت و خرداد باید شهر های مختلف می رفت و کلاس های جمع بندی رو تشکیل می داد. ترجیح دادم از بچه بهش چیزی نگم تا این مدت نگرانم نباشه و وقتی برگشت، سورپرایزش کنم. این مدت بیشتر خونه ی مامان بودم تا مراقبم باشه و اگه حالم بد شد تنها نباشم و حالا آریان تماس گرفته بود و گفته بود فردا صبح بر می گرده.
مامان: پریناز کجایی؟ بیا سوگل اومده.
از فکر اومدم بیرون و به سمت سالن رفتم.
-باز که تو اینجایی سوگلی.
اجازه حرف زدن بیشتر بهم نداد و حسابی صورتم رو بوس کرد و گفت:
-وای قربونت برم چه گنده و زشت شدی.
-زهرمار این تعریف بود یعنی؟
سوگل: بخدا راست میگم نسبت به اونایی که من دیدم شکمت خیلی بزرگتره. مطمئنی دوقلو نیست؟
مامان: والا من هم بهش همین رو میگم اما به دکتر گفته چیزی از جنسیت و دوقلو بودن و اینا حرف ها بهش نزنه. دکترش هم میگه بچه مشکلی نداره و سالمه.
سوگل نیشش تا آخر باز شد و گفت:
-خب پس خدا رو شکر...راستی لباس واسه عروسی پدرام رو چیکار می کنی؟
همون موقع زنگ خونه به صدا در اومد و سارا و پدرام هم به جمعمون اضافه شدن. بعد از گرفتن نایلون تنقلاتی که پدرام واسم خریده بود رو به سوگل گفتم:
-نمی دونم دادم خیاط واسم بدوزه. گفتم دامنش خیلی پف باشه که شکمم مشخص نباشه.
سارا به صدای بلند خندید و گفت:
-والا انقدر که تو می خوری من فکر نکنم اون لباسی هم که سفارش دادی اندازه ت شه.
لب هام رو جمع کردم و که پدرام گفت:
-سارا گناه داره عزیزم حرصش رو در نیار دیگه. بچه اش عین خودش خل بدنیا میاد هااا. همه که مثل تو باربی نیستن عشقم.
نایلون رو پرت کردم تو دلش و گفتم:
-مردشور شما دو تا رو ببرن. حالا واجب بود الان عروسی بگیرید.
دیگه صدای بابا هم در اومد و گفت:
-چیکارش دارید بچه ام رو؟ بزار هر چقدر دوست داره بخوره. عوضش بچه اش مث پدرام به دنیا نمیاد.
سارا چشماش رو ریز کرد و گفت:
-مگه پدرام چش بود بابا؟
بابا: وای وای یادم نیار تو رو خدا. شبیه نی قلیون می موند و رو به مامان گفت:
-نه خانوم؟
مامان شونه اش رو بالا انداخت و خندید.
صدای اعتراض پدرام بلند شد. لپ بابا رو محکم بوسیدم و گفتم:
-بابایی من فدات بشم انقدر خوبی. من نمی دونم این پدرام به کی رفته؟
بابا لبخند پر رنگی زد و گفت:
-معلومه دیگه به مامانت.
صدای خنده ی همه مون بلند شد و که مامان با حرص گفت:
-بسه دیگه. بسه هر چی خندید. شام آماده ست.
زود تر از همه به سمت میز رفتم و مشغول خوردن شدم. یاد حرف آریان افتادم . دو ماه پیش وقتی با هم آشتی کردیم... می گفت سر سری تصمیم ازدواج نگرفته . می گفت عاشق رفتارم شده. اینکه تو محیط آموزشگاه خیلی سنگین بر خورد می کردم و وقتی رفت و آمد های خونوادگیمون زیاد شده فهمیده که چقدر شیطنت هام زیاده...
و حالا یاد شب اولی افتادم که آریان واسه شام اومده بود خونمون.
پدرام: کجایی تو؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-هیچی داداش.
دوباره یاد اونشب افتادم. با توضیحاتی که آریان واسم داده بود قانع شده بودم. آریان واقعاً دوستم داشته و بعد از ازدواج دوست داشتنش تبدیل به عشق شده. با خودم گفتم:
-بی خیال که دلش واسه سیما سوخته و استخدامش کرده. به هر حال دختر عمه اش و نمی تونسته بی تفاوت باشه.
یک هفته بعد از آشتی کردنمون آریان مسافرت هاش شروع شد. هر شب باهام تماس می گرفت. شک کرده بود که چرا همش خونه ی مامانمم و می خواست برگرده اما حسابی مخش رو شست و شو دادم که همه چیز خوبه و به کارش برسه. حتی اصرار می کردم بر نگرده. به بهونه ی اینکه درسم زیاد شده و اگه بر گرده نمی تونم درست درس بخونم.
باصدای سارا دوباره از افکارم خارج شدم.
سارا: پری من میگم با دکترت حرف بزن. والا اینطور که تو می خوری این بچه غول تو شکمت داره رشد می کنه ها.
پدرام و سوگل با صدای بلند خندیدم و گفتم:
-زهرمار. عروس هم انقدر پرو. یک هفته دیگه عروسیته هنوز رسماً زن داداشم نشدی نزار به همش بزنمااا.
سوگل: ناراحت نشو دوستم. واست خوب نیست.
دندون هام رو بهم فشردم و گفتم:
-زهرمارو دوستم. اصلاً من کجام چاقه؟ یکم شکم آوردم فقط
واقعاً هم فقط یکم شکم آورده بودم. اما همه می گفتن نسبت به چهار پنج ماهگی شکمم زیادی بزرگ شده.
بعد از تمام شدن شام از پدرام خواستم ببرتم خونه. سر راه یکم هم خرید کردم. وقتی رسیدم خونه کیکی رو که خریده بودم رو توی بخچال گذاشتم. گلدون روی میز آشپزخونه رو پر از رز های قرمز کردم. یه چند تا شمع هم گذاشتم تا قبل از رسیدن آریان روشنشون کنم.
یکم خسته بودم. ساعت رو واسه ساعت شش که آریان می رسید خونه کوک کردم. یه پیرهن گشاد سفید با گل های ریزرنگ رنگی پوشیدم. تو آینه یه نگاه به خودم انداختم. حسابی قیافه ام خنده دار شده بود. لباسی بود که سوگل واسه دوران بارداریم خریده بود.
به سمت تخت خواب رفتم و نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای ساعت از خواب نازم بیدار شدم. بعد از خفه کردن الارم گوشی چشمام رو بستم. در اتاق باز شد. لای چشم هام رو باز کردم. وای آریان بود. تمام برنامه هام بهم می ریخت اگه چشمش به شکمم می افتاد.
پتو رو بیشتر روی خودم کشیدم و خودم رو به خواب زدم تا اون هم بخوابه. اما بی فایده بود. یکم موهام رو نوازش کرد و اسمم رو صدا زد.
آریان: پریناز...عزیزم...خوابی؟
طوری که نفهمه بیشتر لای چشمم رو باز کردم. خواست پتو رو مرتب کنه که چشمش به لباسم خورد. نتونست خودش رو کنترل کنه و زر زیر خنده و آروم گفت:
-قربونت برم دیوونه ی من.
زیر لب گفتم:
-دیوونه خودتی.
خاک تو سرم. باز هم نتونتسم جلوی زبونم رو بگیرم و سوتی دادم. با شنیدم صدای آرومم گفت:
-چی؟؟؟ تو بیداری؟ الان حالیت می کنم. من رو سر کار میزاری دیگه...
پتو رو از روم کنار زد و خواست قلقلکم کنه که چشم هاش رو شکمم ثابت موند. خنده ام گرفته بود از شکلش. دستش رو روی شکمم گذاشت و گفت:
بالش گذاشتی؟
زدم زیر خنده و گفتم:
-نه گشنه ام بود بچه مون رو قورت دادم.
اول هنگ کرد. اما با شنیدن کلمه بچه از روی تخت بغلم کرد و گفت:
-باورم نمیشه...یعنی اون گل ها...کیک توی یخچال هم...؟
چشم هام رو باز و بسته کردم و گفتم:
-اوهوم می خواستم سورپرایزت کنم.
با صدای بلند خندید و دور خودش می چرخید. فکر کنم حسابی شوکه شده بود. با جیغ گفتم:
-آریان بسه دیگه . حالم بد میشه ها.
سریع ایستاد و گفت:
-ببخشید عزیزم. خیلییی خوشحالم. خیلی...
و گونه ام رو بوسید.
.................................................. ....................................
با حرص وسایلم رو توی کیفم ریختم و گفتم:
-آیدا...آراد...بس کنید. مامان بزرگ منتظره. آریان تو یه چیزی بگو.
شونه اش رو بالا انداخت و گفت:
-خب چیکار کنم؟ بچه هام مامانشون رو می خوان. نرو سر کار امروز دیگه...
-نمیشه عزیزِ من کلی کار دارم. پدرام هم دست تنهاست. تو پیششون می مونی؟
آریان: آره اما ساعت هفت کلاس دارم. می تونی شش خونه باشی؟
یه نگاه به دوقلو های شیطونم انداختم و گفتم:
-اگه زود تر بیام قول می دید بچه های خوبی باشید و خونه رو بهم نریزید؟
آیدا مثل همیشه یه نگاه به داداشش کرد تا هر حرفی که اون میزنه رو تکرار کنه. اما این بار در کمال تعجب هر دو به آریان زل زدن که آریان گفت:
-آره قول میدن.
هر دو سرشون رو تکون دادن و با هم گفتن:
-قول مامانی.
رو به آریان گفتم:
-باشه من ساعت شش خونه ام.
تو دلم گفتم:
-ببین به کجا رسیدم که دو تا بچه چهار ساله واسم تعیین تکلیف می کنن.
- تقصیره خودته. تویی که بچه داری سه روز در هفته هم کار زیاده واست.
باز سر و کله ی ندای درونم پیدا شده بود.
-نداجون عزیزم تو ساکت. خودم یه فکری می کنم.
بچه ها رو بوسیدم و از خونه خارج شدم. هنوز در رو بهم نزده بودم که فریاد هـــــــورای هر سه شون بلند شد. تصمیم گرفته بودم دیگه نقشه ها رو از پدرام بگیرم و تو خونه محاسباتشون رو انجام بدم تا بچه ها کمتر اذیت شن.
داخل شرکت هم انقدر حواسم پیش آیدا و آراد بود که اصلاٌ تمرکز نداشتم. آریان خودش از بچه ها بد تر بود و این موضوع نگرانم می کرد.
پدرام: پری پاشو بریم خونه. امروز شرکت رو زودتر تعطیل کردم.
یه نگاه به اطراف انداختم. همه رفته بودن اما اونقدر تو فکر بودم که نفهمیده بودم. کیفم رو برداشتم و دنبال پدرام راه افتادم. به خونه که رسیدم دنبالم از ماشین پیاده شد و گفت:
-میام یه چایی بخورم خستگیم در بره و بعد برم خونه.
سرم رو تکون دادم و سوار آسانسور شدم. امروز همه رفتارشون عجیب بود. آسانسور ایستاد و پیاده شدیم. کلید رو توی در انداختم و در رو که باز کردم...شوکه شدم. صدای ضبط که آهنگ تولدت مبارک می خوند تا آخر زیاد شد. بچه ها هر دو بغلم پریدن و همزمان لپ هام رو بوسیدن و صدای دست همه بلند شد.
الان متوجه حرف های آریان و پدرام می شدم. واسم جشن تولد گرفته بودن و همه دور هم بودن. یه نگاه تشکر آمیز به آریان کردم و از همه تشکر کردم.
سریع به اتاقم رفتم و لباسم رو تعویض کردم پشت سرم آریان وارد شد. دستام رو دور گردنش آویزون کردم و بعد از بوسه کوتاهی به گونه اش گفتم:
-ممنون عزیزم. خیلی سورپرایز شدم.
گونه ام رو نوازش کرد و گفت :
-قابل تو رو نداشت خانومم.
یکم هول شدم اما بالاخره گفتم:
-آریان...
آریان: جانم خانومم؟
-دوستت دارم...خیلی زیاد.
بهم نزدیک تر شد و همونطور که به لب هام خیره شده بود گفت:
-منم دوستت دارم عزیزم.
با صدای بچه ها که مدام صدام می کردن ازآریان جدا شدم . از اتاق خارج شدم و جلوشون زانو زدم و گفتم:
-چی می گید وروجک ها؟
آیدا: مامانی...آرد میگه شم فوت کنیم.
لپش رو کشیدم و گفتم:
-قربون آرد گفتنت بشم الان میریم.
هر دو رو بغل کردم و به طرف کیک رفتیم. پدرام شمع ها رو روشن کرده بود. همونطور که بچه ها بغلم بودن و حسابی بهم چسبیده بودم خم شدم تا شمع رو فوت کنم که دست آریان دور کمرم حلقه شد و نزدیک گوشم گفت:
-اول آرزو کن.
چشمام رو بستم و آرزو کردم همیشه زندگیم همینطور خوب بمونه.
با باز شدن چشمام بچه ها شمع های بیست و پنجمین سال از زندگیم رو فوت کردن. صدای دست و خنده ی همه بلند شد. باز هم آریان لبش رو نزدیک گوشم برد و آروم گفت:
-تولدت مبارک پریِ نازِ من...